سلام بچه ها لطفا بیاین حالم بده. من ۲۶ سالم پرستارم. از لچگی برادرم اسکیزوفرنی داشت هی اذیت اذیت اذیت، بابامم ک سرپرسته قبول نمیکرد ببریمش مرکزنگهداری، رفته رفته هرچی بزرگتر شد اذیتاش بیشتر شد و بیشترم مامانمو اذیت میکرد، منو بابامم خیلی ولی مامانمو کمی بیشتر، تا اینکه مامانم ک از اول فشار خون داش بخاظر کازا این سکته کرد قشنگ ۴ ۵ ماه درگیرش بودیم منم بیشتر از همه مامانموابسته بودم و وفتی هر بار اینطور میشد انگار ی خنجر میکردن تو قلبم، اصلا من انگار مرده متحرکی بودم، قبلشم ماها بخاطر داداشم ک کاملا روانی شده بود همش تو خیابونا تو ماشین سر میکردسم جرات نداشتبم بریم خونه پولم نداشتیم خونه بگیریم ک، همش دعوا گاهی دعواهای کشندهای بابام میکرد،منم جیغ و دعوا خلاصه پارستل از شدتش بردیمش بیمارستان روانی، اولش ی دوسه ماه بختر شد بعدش دوباره کمکم داره شرو میشه کاراش، خلاصه بعد از اون اتفاق مامانمم حس میکنم روانش بهم ریخته ، بعدشم من با ینفراشنا شدم مامانم بو برد ارون موقه خونه برا من کاملا جهنم شده هکش باز فشارش میره بالا هی میگم بخدا باهاش نیستم ولم نمیکنه توروخدا بگید چی کنم میخام خودمو بکشم دیگع نیمدونم چ کنم من ی رندگی نرمالم ندارم حتی