تو مث یه خواب خوش عصر بهاری
اومدی تو زندگیم
همینقدر کوتاه و شیرین و رنگارنگ
از همون خواب ها که وقتی بیدار
میشی دلت میخواست که کاش بازم
خواب بودی و بقیه شو میدیدی
از بس که واضح و رنگی اند
ولی راسته که میگن خواب عصرگاهی
تعبیر نداره
تو تعبیر نشدی
یهو از خواب پریدم
هر چی سعی کردم نشد ادامه شو ببینم
تو نبودی
نیستی
زمان رو گم کردم ،
همه جا تاریکه
نمیبینمت
همینطور داری دور تر و دور تر میشی
و من کاری از دستم بر نمیاد
بلند میشم و دنبال یه نشونه ازت میگردم
،یه نشونه ی واقعی که بتونم ثابت کنم
اون خواب نبوده
حافظه م رو از دست میدم
کمرنگ میشی
چند تا صحنه ی تیره و تار و منقطع
که نمیتونم به هم وصلشون کنم
مث عکسی که پاره شده باشه و
تکه هاش گم شده باشن
چیزی یادم نمیاد
فقط سیاهی...
دوباره چشمامو میبندم
شاید دوباره به خوابم بیای....