قضیه تقریبا برای ده سال پیش هست که خواهرم تو دانشگاه با یک نفر به اسم نوید اشنا میشه و طرف یه لات بوده که با حرف های احساسی دختر ها رو گول میزده خواهر اسکل هم گولشو میخوره و باهاش ازدواج میکنه و تهش به میفهمه موقع مسافر کشی مخ دختر ها رو میزده اخر سر خواهرم رو طلاق میده و با یک دختر روستایی ازدواج میکنه تهشم میفهمه سرویس طلایی که براش خریده فیک بوده و اون زمان که تو دانشگاه با اون پسر لات اشنا شده بود یکنفر دیگه که پونصد متر باقلوا فروشی تو تبریز داشت تو خیابون ولیعصر و دوتا خونه سیصد متری تو شاه گلی و یک ماشین شورلت و یک خانواده پولدار و با شخصیت داشت این رو میخواست منتها شرط مادرش، این بود که چادر سر کنه، حالا انگار چادر میخواست این رو بکشه سر کن دیگه والا
اگه با اون پسر پولدار ازدواج میکرد هم خودش خشبخت میشد هم ما جان که نباشد عقل در عذاب هست پسره حاظر بود براش خونه بخره و همچی بخره اما این با اون پسره لات ازدواج کرد
پسر پولدار میخواست بیاد خاستگاری اما اون لاته همش فکر دوستی بود
همیشه احساسات مزخرف ترین چیزه
احمق لنگ دوتا حرف عاشقانه بود