از وقتی بچه بودم یا منو کتک میزد یا تحقیرم مسکرد هیچوقت بهم محبت نکرد
دوازده سالم حدودا بود رفتم طرف بشورم از پشت خودشو بهم....
فک کردم توهم زدم یه بار خواب بودم احساس کردم دست یه نفر تو یقه لباسمه کم کم خودمو تکون دادم ینی دارم بیدار میشم اونم رفت
چندبار خواست بهم تجاوز کنه حرفای خیلی زشت بهم زد میدونست جرات گفتن به خانواده رو ندادم
خانوادم خیلی پسر دوستن مطمنم به بابام اگر میگفتم شوهرم میداد برم اما به اون چیزی نگه
همیشه به کسایی برادرشون بهشون محبت میکرد حسودیم میشد میویدم دوستام به برادرشون نیگن داداش حسودیم میشد چون من اجازه نداشتم
اگر من سر سفره بودم سر سفره نمینشست میگفت این چندش حالمو بهم نیزنه بابام میگفت تو توی اشپزخونه بیا عدا بخور تا نبیننتت
دلم گرفته.از اینکه فهمیدم با یه دختر خیابونی که میبرتش خونه مجردیش باهم مواد مصرف میکنن و مشروب میخورن دوست شده اومدم باهاش حرف بزنم کلی تهدید کرد
کلی گفت زندگی تو که گه هست دخالت نکن
گفت از روز اول ازت بدم میومده
گفت ارزومه بدبختیتو ببینم
یه حرفایی هست که فقط میتونم به خدا بگم و بس