خواب قیامت رو دیدم
همه چی ریخت، طوفان های مغناطیسی شد باران های اسیدی ریخت همه چیو حتی کوهارو دریاهارو جنگل هارو از بین برد همه ی دنیا خاک شد هر جارو نگا میکرد فقط خاک طوسی رنگ بود اثری از زندگی دیده نمیشد.
یادمه یه مغازه ی کفش فروشی رفته بودم قبلا، سر اینکه مدلی که دوس داشتم سایز منو نداشت چقدر حرص خورده بودم، دیدم همه کفش های خوشگل و نوش لایه سنگ و خاکن. چه وسایل خوشگلی تو خونه هامون داشتیم که نسل اندر نسل نگه داشتیم و الان اینور اونور پرت شده بودن حتی طلاها و جواهراتمون. همه چیز چقدر بی ارزش به نظر میومد، آدم حسرت میخورد که چرا عمرشو صرف حرص خوردن و بزرگ کردن این چیزا تلف کرده. ولی هیچ آدمی رو نمیدیدم. تنها و سرگردان داشتم اینور اونور میرفتم. هر از گاهی صداهای ترسناکی از آسمون میومد.
از اینکه چرا من هنوز نمرده بودم و آدما کجان وحشت کرده بودم. یه دنیای بی انتهای خاکی بدون هیچ جنبنده و موجود زنده و مرده ای