خيلي بدبختم
خيلييي
از بچگيم خلاصه ميگم تا الان
من تا ٨سالگي تنها چيزاييكه تو ذهنم مونده كتك كارياي باباي معتاد بداخلاقم با مامانم بود كه تمومي نداشت ... خرجي نميداد ... همش پي عياشي و اعتياد و رفيق بازيش بود.مامانم با چنگ و دندون زندگي ميكرد و ما چارتا بچه رو نگه ميداشت.يه مادربزركم داشتم كه همش خونه ما بودو ازون مادرشوهراي بداخلاق غرغرو كه همون بچگي هم ازش بدم ميومد... من ٩سالم بود كه يه شب خابيديم و بيدار شديم و مامانم تو خاب مرده بود ...
بدبختي جديدي اومده بود تو زندگيمون...با اون همه مشكل بي مادري هم اصافه شد
بابام چهلم مامانم نشد رفت يه زن بيوه ٢٠ ساله گرفت.اونم از سر بدبختي زن بابام شده بود اما خاهراي بدجنسي داشت كه بالاخره اينم شد مثل اونا
از وقتي پا گذاشت تو خونمون دعواهامون و اختلافامون با اون بابا شديدترشد... بزرگترين بچه خاهر١٧سالم بود و من كوچيكه ٩ساله دوتا داداشم اين وسط بودن
يكي يكي دزد و دروغگوي خونمون كردو بابامو مينداخت ب جونمون... يكسال از مرگ مامانم نگذشته بود خاهرم ازدواج كرد ... بابام ب زور واسش جاهاز خريد حتي وقتي حامله شد سيسموني نخريد
اينم بگم كه بابام خيلي ملك و املاك داشت و داره اما واسه بچهاش نداره
خلاصه اون مادربزرگم غوز بالا غوز
روز و شبم شده بود دعا ك بميره بالاخره بعد از ٥سال مرد و خيالم راحت شد
من بودم و زن بابا و باباي بداخلاق