سلام من بچه اخر هستم و الان ۳۳ سالم هست ما پنج تا بچه هستم دو تا خواهر دارم و دو برادر که هر دو برادرم ناراحتی اعصاب شدید دارن سال ۱۴۰۰ برادرم به من و پدر مادرم حمله کرد و فقط من موندم و پدر مادرم و جلو چشام کشت دو تا خواهرام ازدواج کردن الان برادرم بهزیستی هست اون یکی برادرم هم انتقال دادن بهزیستی گاهی کم می یارم خیلی تنهام و تنها زندگی میکنم سرکار میرم و مهندس کامیپوتر هستم ......
20 اسفند1400. 8 صبح روز جمعه ای که از شبش از استرس خابم نمیبرد گوشیم زنگ خورد که ای کاش نمیخورد ای کاش اون جمعه رو نمیدیدم صدای پشت گوشی که با گریه گفت بیا که بابا حالش خیلی بده. لباس مشکی پوشیدم و رفتم و پارچه سیاه روی در دیدم و پدری که دیگه نبود.اون جمعه من مردم. از اون روز هر جمعه می میرم. خدایا متنفرم از تمام جمعه هات. خدایا از چیزی که میترسیدم سرم اومد از من ک گذشت هیچکسو با عزیزانش امتحان نکن خدایا. خدایا میشه فقط یه روز پدرمو بهم برگردونی 😭خدایا دلم ازت پره ولی بازم شکرت. خدایا دومین نی نیمم گرفتی نمیدونم حکمتت چیه دلم شکسته ولی بازم شکرت 💔بابایی نی نی من ک خیلی دوست داشتی ببینیش اومد 💖 میدونم که از اون بالا واسش دعای خیر میکنی. دوست دارم🖤
من به این درک رسیدم که برادرم مریص بوده حتی سیگار هم استفاده نمی کرد ملاقاتش هم رفتم چه میشود کرد روزگار خیلی منو تو موقعیت سختی قرار داد گاهی تحملم تموم میشه