تازه کارتخوان کالابرگ اورده بودیم واس مغازمون و منم بلد نبودم
هرچی زنگ زدیم مسعولش نیومد
مجبورشدم برم از فروشگاه هایی که کارتخوان دارن راهنمایی بگیرم:
نفر اول:
رفتم یکی از فروشگاه های تقریبا اشنا گفتم امکانش هست نحوه کالابرگ کشیدن رو بهم یاد بدید؟!
گفت حالا خیلی شلوغه بعدا بیا( در حالی که خلوت هم بود)
ی نگاهی به چشمام انداخت متوجه شد که من فهمیدم نمیخواد من یاد بگیرم
بعد کمی مکث گفت : حالا فعلا این برگه رو باید از فلان اداره بگیری بری بخونی برو اون برگه رو فردا بگیر...
من که دیگه کاملا مطمعن شدم نمیخواد یادم بده و رفتم
سوال :
چرا نمیخواست یادم بده؟!چون میترسید من یاد بگیرم از مشتری هاش کم تر بشع( درنتیحه فروشش کمتر)
من بیخیال شدم کلا
[ نفر اول ذهن فقیر]
بریم واس نفر دوم
تا اینکه ی روز یکی از مشتری هامون گفت : کالابرگ اوردین ؟ گفتم ارع گفت پس چرا اطلاعه ندادین که کالابرگ اوردین و مشتری هاتون بیان کالاها رو ازتون بخرن
گفتم بلد نیستیم بکشیم
گفت من گغازه دار اشنا دارم اونا کارتخوان کالابرگ اوردن و بلدن بیا بریم پیشش
رفتیم پیش مغازه ای که گفت :
ماجرا رو گفتیم بهش: اونم در جواب گفت الان خیلی شلوغه و نمیتونیم ( در حالی که شلوغ نبود)
بعد مشتریمون بهش اصرار کرد که یاد بده و اونم نصف و نیمخ و ناقص خلاصه ی خورده راهنمایی کرد و بعد پیچیوندش
منم خیلی تلاش کردم با اینکه خیلی سزیع و پیچ در پیچ گفت کمی یاد بگیرم
خلاصه ی کمی یاد گزفتم اما کافی نبود
مشتریمم فهمید بیشتر ازین تمایل نداره یادم بده و اصلا علاقه هی ندارع که من یاد بگیرم و اونم گفت بهتره بریم و دیگه بیش تر ازین اصرار نکرد
[ نفر دوم هم ذهنی فقیر گونه داشت]
من که دیگه کلا قید کالابرگ رو زدم و گفتم با خودم اصلا خدا روزی میده نه کالابرگ
بعد مدتی دیدم مشتری های زیادی هی پیگیر میشدن که چرا کالابرگ نیاوردین !!
منم ی روز با خودم گفتم قراره خدمت کنم اینجا بخاطز مشتری هام شده برم پیش ی فروشگاه دیگه:
ی بار دیگه تلاش کنم فقط همین ی بار
[آخرین فروشگاه]
:
رفتم شلوغ ترین فروشگاه شهرمون
جمعیت بسیاار زیادی اومده بودن واس کالابرگ
بخصوص تمام روستاها هم انگار اونجا اومده بودن
در واقع شلوغ ترین و معروف ترین فروشگاه شهرمون بود
رفتم پیش مسعول کارتخوان ماجرا رو گفتم پیشش :
گفت بیا اینجا پیشم بشین تاا هر موقع دوستی به دستمنگاه کن ی ساعت یا دوساعت یا هرچقد خواستی نگاه کن تا یاد بگیری!!!! این در حالی بود که شلوغ ترین مغازه بود!!! ده ها خانواده تو صف کالابرگ بودن!!!
و من بعدد پنج دقیقه تقریبا کامل یاد گزفتم
[ نفر سوم: ذهن ثروتمند]
به این میگن ذهن ثروتمند!!بی دلیل نبود که پرفروش ترین و شلوغ ترین مغازه شهرمون بود!!!!
مقایسه:
فروشگاه اولی و دومی میخواستن من یاد نگیرم تا مشتری های من نیان پیشم و بخشی ازونا بیان مغازشون و فروششون بیشتر بشه
اما مغازه اخری براش مهم نبود مشتری های من بیان سمتش و دوس داشت کمکی هم به من کنه و مشکل منم حل بشه