کاش میشد از زمان عبور کرد و درست تو همون لحظه های که قلبت در حال پروازه نگهشون داشت
کاش میشد زمان رو به عقب برگردونم و دوباره روبروت بشینم و صرف نظر از هر چی عرف و سنت و فرهنگ مزخرفه ،صرفنظر از هر چی حرف بی ربط مردمه ،هر انچه که تو دلم هست و نگفتم رو بهت بگم
کاش میشد شبیه من باشی...مث من ساده و پر از تحلیل های پیچیده از تک تک کلماتی که میشنوی
یا نه...
کاش من شبیه تو بودم... همینقدر قوی که با هر کلامم قلبی رو پر از شور و امید کنم و بعد... با یه نگاه ِ نکرده ...با یه حرفِ نزده ، بگیرم ازشون هر چی حال خوبه...
کاش مغزمون دکمه ی clear historyداشت تا هر جا اذیت بودیم پاک میکردیم خاطرات شیرینی رو که الان حالمونو خراب میکنن...
میدونی خاطره موجود بی رحمیه ، درست وسط عصر یه چهارشنبه ی بهاری مث یه طوفان میاد سراغت و مدام خودش رو میکوبه به پنجره ی ذهنت ...انگار میخواد بگه ببین من اینجام ، هنوزم میتونم بهم بریزمت ، پنجره رو میبندی اما بی فایده ست...اون کار خودشو کرده
اصولا ما ادما همه مون به نوعی خودازاریم ، شبهای زیادی رو با فکر این سپری میکنیم که چطور با اونایی که دوسشون داریم خاطره به یاد موندنی بسازیم که چی؟ که وقتی از پیشمون رفتن با مرور همون خاطرات خودکشی کنیم ...
اصلا قاتل خاموش همینه
مرگ بی صدا همینه...
ما همه مون خود ازاریم...