خانومایی ک توی این ماه رمضون قضاوت کردین و توهین کردین
بخدا ب قران من هیچی اسمی از دم تکون دادن و سگ واینا نگفتم ب ولله
فقط ب خواهرشوهرم گفتم مادرت بین بچه ها فرق میذاره پسراش خرجشو میدن و حرمت هیچیو نداره حتی ب ظاهر
تاحالا هیچ توهینی بهشون نکردم و این اولین حرفم بود ک رودرو بهشون ناراحتمیو گفتم
همیشه پدرشوهرم میگه هیچوقت بهمون بی احترامی نکردی بهمون ..
بعدم اونا خودشون میدونن چ بدیهایی درحقم کردن اگه بگم بخدا چشاتون میپره روی سرتون ولی من همش میگفتم نه اون زن ساده ایه باور نمیکردم چون خواهرزادش قبل ازدواجپنون گفت سادست
چن تاشو میگم تا بدونین
مثلا من از اول برای زندگی مستقل و جدا با شوهرم ازدواج کردم چون شوهرم حتی مادرشوهرم روز خواستگاری گفتن ما کاری ب کارش نداریم
ولی دقیقا برعکس سه روز بعد عروسی مادرشوهرم ی نرده بودن گذاشت روی دیوار و هرموقع دلش میخواست میومد درو باز میکرد میگفت بیا پاین شام درست کن حتی ی کاسه سنگ گذاشته بود روی دیوار یا ی چ ب بلند با اون میزد ب پنجره
وقتی میرفتم خونه بابام با دختراش میومدن تو خونمو مهمونی میگرفتن
وقتی مهمون داشتن من میرفتم پذیرایی یا شام پختن
کارگر داشتن دو سال تمام من آشپزیشو کردم خونه واسه برادرشوهرم میساختن حتی وقتی حامله بود تا شش ماهگی دیگه بعدش دوماه تمام بیمارستان بستری بود حتی ی بار ی سر نزد یا ی غذایی درست کنه البته توقعی هم نداشتم
ولی وقتی دخترش همون سال زایمان کرد یک ماه تمام رفت کارای دخترشو کرد
وقتی عمل کرد دختراش نیومدن سراغش من مهمون داریشو کردم
تا پارسال همیشه میرفتم پایین خونشو تمیز میکردم جارو میکشیدم میشتم میپختم لباسای پدرشوهرو برادرشوهرمو میاوردم بالا مینداختم لباسشویی خشک میگردم میذاشتم پایین براش
وقتی پسرم بدنیا اومد شیرم کم تغذیه درست و حسابی نداشتم خواهراش زنگ میزدن ب شوهرم ک نه شیرخشک نخر بذارشیرخودشو بخوره پسر بیچارم همیشه گریه میکرد تا سه ماه اول برادرم براش شیر خشک میخرید قایمکی میدادم بهش
تا سه سال اول نمیذاشتن واسه خونه من خرید کنه شوهرم هرچی میخرید خودشون میرفتن ازتو ماشین میبردن خالی میکردن اندازه ی بچه واسه من میداشتن رو لبه دیوار تازه اگه اضافه میومد من حتی ب خودم اجازه نمیدادم برم تو ماشین وسیله ایرو بردارم بگم منم حقی دارم همش میگفتن فرقی نداره واسه همین ناعدالتیشون من سر بارداری و شیردهی تغذیه درستی نداشتم دوماه بیمارستان بستری بودم چون بچم تو شکمم رشد نمیکرد یا شیر نداشتم براش
یا وقتی کارت عروسی میاورون برامون مادرشوهرم ازمون پنهون میکرد و گاهی خودش تنهایی میرفت من اینها رو امسال از زبون دختر همسایه شنیدم ک کلا هنگ کردم
یا وقتی ی روز تو خونه خودم غذا میپختم شوهرم انقد مظلوم بازی درمیاورد ک همون ی ذره غذارو هم میبرم پایین با اونها میخوردیم
بازم بگم از بدیهاش
حالا اینبار چجوری قضاوت میکنین ؟؟؟؟؟؟