اول بگم کاربر خیلی قدیمیم اکانتام تعلیق شده بود امروز دوباره تعریف کردم
چیزایی که میخوام براتون تعریف کنم هرکدوم انقدر مهمن که بابد واسشون تاپیک جداگونه زد ولی من همه رو تو یه تاپیک میگم
دختر یکی یدونهبودم که خیلی بهم توجه میشد بیش از حد منم فقط فکر درس بودم اما از همون نوجوونی دلم خیلی عشق میخواست و نیاز شدید به عشق داشتم اما اصلا بروز نمیدادم و بشدت دختر آروم و ساکتی بودم مامانم تا سن ۲۴ سالگی خاستگاری راه نمیداد منم روم نمیشد اعتراض کنم دیگه از ۲۴ به بعد شروع کرد راه دادن و هرکی میومد بدلیلی نمیشد منم خیلی آدم گرم مزاجی بودم و تو دلم خیلی دوس داشتم ازدواج کنم خانوادم خیلی مذهبی بودن اهل دوس پسر اینا نبودم تا اینکه تو ین ۲۷ سالگی شوهرم اومد خاستگاری و بدون اینکه ذره ای دوسش داشته باشم باهاش ازدواج کردم دوست نداشتنم بحدی بود که وقتی حرف میزد حالم بد میشد یا اینکه میدیدمش چندشم میشد ولی همینکه داشتم شوهر میکردم هیجان زده بودم