یه روز تو خوابگاه تو اتاق یکی از دوستام بودم
این دوستم یه خواهر پونزده شونزده ساله داشت که همش کل کل میکرد با مادرش اینا
تو اتاق دوستم نشسته بودم دوست خواهرش به گوشیش زنگ زد گفت فلانی ینی خواهرت زنگ زده بوده گریه میکرده با مادرت دعواش شده تو حرفاش حرفای خوبی نمیزده و اینا.....
اینم زنگ خواهرش زد چیشده و اینا ابجیش گفت هیچی حوصله ندادم بعدا حرف میزنیم قطع کرد دوباره زنگ زد گفت ابجی کار اشتباهی نکنی و اینا اونم گفتبیخیال بابا میخوام بخوابم اعصابم خرده قطع کرد خاموش کرد
زنگ مادرش زد گوشیش رو بیصدا بود پدرش هن یه شهر دیگه شاغل بود