مادرشوهر من تو این ده سال کلا پنج شب خونم مونده ولی اه و واویلا
 اخرین بار بعد اذان صبح که ماه روزه هم نبودبعد نماز نخوابیده بود ساعت هفت با داد و بیداد منو شوهرمو بیدار کرد چقدر شما ظالمید به من صبحونه ندادید از گشنگی دارم میمیرم هیچکس تا حالا اینجوری به من بی احترامی نکرده بود تو زن زندگی نیستی تا این موقع خوابی به پسرش میگفت خاک تو سر بی عرضه ات 
من و شوهرم هول شده بودیم میدوییم اینور و اونور صبحونه حاضر کنیم 
پسرمم یک ساله بود بیدار شد و بدخواب شبشم هم کل خانوادشو دعوت کرده بودیم چون مادرشوهرم شهرستان بود میومد تهران خونه ی هرکی بود بقیه رو هم دعوت میکردن و جمع میشدن 
 بعدازظهر هم ابگرمکنمون ترکید اشپزخونه رو اب برداشت مونده بودم شام درست کنم یا به داد خونه برسم و شب سی نفر مهمون داشتم و خود مادرشوهرم بعدازظهر خوابید من موندم و یه پسر یک ساله که بدخواب و غرغرو شده و خونه ترکیده و کلی کار تا اخر شب که برن و مادرشوهرمو ببرن نشستم اینقدر گریه کردم از بدن درد و حال بد 
شوهرمم میدونست حالمو اصلا به مامانش تعارف نکرد امشبم بمون با یه برادرشوهرم رفت 
حالا خدا رحم کنه خانواده ی شوهر شما خوب باشن