درست یا غلط۱۱ سال پیش با پسر داییم ازدواج کردم ، اون موقع اون دانشجوی ترم اول دکترا بود و من هم چند ماه بود که لیسانس گرفته بودم ۵ سال نامزدیمون طول کشید و خیلی پرتنش بود ، ۶ سال هم هست که ازدواج کردیم و طبقه بالای مادرشوهر میشینیم ، شوهرم بیکار بود و ۴ ساله که تو یکی از ادارات استخدام شده ، تو این ۱۱ سال به تمام معنا با داشته و نداشته اش ساختم ، خیلی زندگی پرتنشی داشتیم و داریم اما هیچ وقت به خاطر مسائل مالی نبود ، هرگز و هرگز ازش چیزی نخواستم که در توانش نباشه و خانواده ام هم همیشه هواش رو داشتن ، پریروز افطار خونه مادرشوهر بودیم شوهرم داشت یه ماجرایی رو تعریف میکرد حرف به اینجا رسید که به مزاح گفت فقط فلانی ( من ) اونو به رسمیت نمیشناسم منظورش این بود که خیلی بهش احترام نمیذارم ، بعد مادرشوهرم گفت آره اصلا حسابت نمیکنه ، من هم هیچی نگفتم ، بعد مادرشوهدم رفت آشپزخونه و اومد گفت فلانی (من) سوادش از تو کمتره معلومه که حرص میخوره به تو حسادت میکنه ، هاج و واج موندم و هیچی نگفتم ، بعد که اومدیم خونه پسرم گریه میکرد شدید و خودشو این ور و اون میکوبید که بره پایین ( خواهر شوهرم تعطیلات عید رو اومده شهر ما و پسرم میره طبقه پایین با بچه هاش بازی میکنه ) و من هم مقاومت میکردم که نمی ذارم بری پایین ، آخرش شوهرم گفت بچه مریض میشه برد پایین ، یه کم بعد من هم رفتم پایین کمک کنم بچه رو گول بزنیم بیاریمش خونه ، مادرشوهرم پاپ کورن تعارف کرد بهم گفتم نمیخوام مرسی خواهر شوهرم گفت قهر کردی شوخی میکرد بابا من هم شوخی حدی داره بعد رو کردم به شوهرم گفتم مگه مدرک درک و شعور میاره ؟ تو عرضه نداری یه خونه برای من بگیری منو آوردی اینجا به زور پیش مادرت نگه میداری ، شوهرم خواست بزنه به شوخی گفت حالت خوبه ؟ من گفتم چه گلی زدی با مدرکت به سرم ؟ با لیسانس هم میتونستی یه کارمند ساده باشی با دکترا هم کارمند ساده ای بعد مادرشوهرم دور برداشت باز دوباره دیونه بازیت شروع شد ، از اینجا میری برو طلاق میخوای برو بگیر بچه من از کجا بیاره خونه اجاره کنه ، خونه بابات یه طبقه اش خالیه برو اونجا بشین یا بابات خونه اجاره کنه برین بشینین من هم گفتم خرج و مخارج زن مردم به گردن بابای من نیست ، مادرشوهرم گفت تو نمی دونستی این هیچی نداره ؟ من هم گفتم هیچی ندارم یه سال میشه دو سال میشه من ده ساله دارم با این زندگی می کنم بعد مادرشوهرم کم اورد زد به دنده فحش بهم گفت تو گره میخوری و...دیگه دور و ور من نیا و ... همون حین خواهرشوهرم گفت پاشو دست زن و بچه ات رو بگیر شب عیدی برین خونه خودتون ، شوهرم بلند شد من هم دنبالش بلند شدم مادرشوهرم همین طور جیغ میکشید من از هیچ کس نمی ترسم هرچی گفتم به بچه خودم گفتم ، من هم گفتم به پسرت هر چی میخای بگو ولی حق نداری هر چی از دهنت درمیاد به من بگی ، بعد که ما در رو بستیم پدرشوهرم سرش داد کشید سرش تو هرچی میاد دهنت میگی ، حرف دهنت رو نمی فهمی ، روز بعد هم خواهرشوهرم اومد خونه ما گفت کشش ندین باهم هم دعوا نکنین و با مادرش اشتیمون داد ، ولی من ازش متنفرم