داداشم و بابام تا الان بیرون بودن وقتی اومدن خیلی دیر وقت بود من و مامانم کلیی منتظر موندیم خیلی نگران شدیم
خلاصه وقتی اومدن مامانم ناراحت شده بود با بابام حرفش شد بابام خیلی طلبکار میگفت که به تو چه و فلان درگیری خیلییی شدید شد .
سفره سحری هم موند روی زمین با شکم گشنه روزه گرفتم خیلی دلشکستم عذادارم ، خانوادمم که اینجورین خیلی حالم بده از استرس تپش قلب گرفتم حالم خیلیییی بده .
(راستی قبلا طلسم پیدا کردیم توی خونه روش نوشته بود جدایی فلانی و فلانی اسم مامان و بابام داخلش بوده)