ی اخلاق بدی ک داره ی موضوع کوچیک رو خیلی بزرگ میکنه
مثلا امشب مهمون داشتیم بعد داداشم ک ۱۸ سالشه خیلی ب مهمونا احترام کرد همه چی اوکی بود کلا پسر خوبیه تو فامیل زبون زده
بعد اینکه مهمونا رفتن من گفتم همه میگفتن پسرتون خدا حفظش کنه خیلی خوبه
بعد بابام ب داداشم گفت گردن خالت درد میکرد میخواستم بگم گردنشو ماساژ بدی
داداشم گفت خوبه ک نگفتی من اصلا خالمو دوست ندارم ی بهونه میاوردم از زیرش در میرفتم
بخدا ازهمون ساعت ۱۲ بابام داره روضه میکنه تا همین الان چقدر فوش و نفرین
یعنی حرررص میخورداا ک تو پسر خوبی نیستی ما تورو خوب کردیم پسری ک ب حرف باباش گوش نده باید بمیره
من نیومدم چیزی بگم منو دعوا میکرد
داداشم میومد توجیه کنه ی بهونه دیگه میگرفت و دوباره از اول....
داداشم هزار بار معذرت خواهی کرد گفت بابا آنقدر گیر نده ماهی رو خیلی سفت بگیری میپره
دوباره ی ساعت ب این حرفش دعوا میکرد ک مثلا میحوای چیکار کنی برو معتاد شو برو هر غلطی میخوای بکن
خلاصه هر جوری بود تموم کرد و خوابیدیم
بعد تو خواب ناله میکرد گریه میکرد رفتم بیدارش کردم بنظرتون چیکار کنیم پیش چ دکتری ببریمش
همه چیزو بزرگ میکنه بعد قلبش درد میکرد میترسم خدایی نکرده سکته کنه