من حدود ده ماه پیش طلاق گرفتم رفتم خونه مامانم پدرم فوت شده و مادرم ازدواج کرده شوهرش اول خوب بود ولی بعد یه مدت نه دیگه داشتم باعث زندگی مامانم میشدم کار میکردم اما اونم از دست دادم مجبور شدم بخاطر دوتای بچه هام برگردم به زندگی چون دیگه جایی نداشتم
شوهرم هفته اول خوب بود ولی کم کم ازاراش شروع شد همشم از زیر سر مامانش و خاهراش هست جاریم میگفت مامانش دعا میگیره من هیچ اعتقادی نداشتم تا اینکه جاریم روشنم کرد
ولش کن اصلا اینا به کنار امروز از صب خونه خانواده شوهرم بودم دوتا بچه کوچیک تو دستم و مثل کلفتا کار کردم یه دقیقه ننشستم تا عصر که برادر شوهرا رفتن عید دیدنی و شوهر منم دید اونا بلند شدن اینم گفت بریم خونه(شوهرم با کل فامیلشون قهره و نمیدونم چرا) از وقتی رسیدیم جرو دعوا شروع شده بخدا اگه یه کلمه حرف زده باشم بیخودی فوش مامانم و پدرم میده یهو سمتم حمله ور میشه میخواد بزنتم با گریه بچه ها میره کنار
اصلا حتی حرف هم نزدم که میخوام برم خونه مامانم ولی همش میگه اگه اومدن فلان میکنم اگا رفتی فلان میکنم
اینکه با فامیلاشون قهره سر من انداخته اخه اصلا من نمیدونم سر چی قهره همش میگه تو منو جلو فامیلام زشت کردی از وقتی ازدواج کردم فقط یکی از خاله هاشو دیدم اونم نیم ساعت اصلا نمیشناسمشون
ظرفا رو الکی میشکونه دیگه ضعف اعصاب گرفتم قلب درد و ضربان های نامنظم دستو پام میلرزه از استرس حالت تهوع دارم
الان هم تو اتاق دخترامم مگه گناه من چی بود مگه چیکار کردم
ای کاش پدرم زنده بود حداقل یه پست و پناه داشتم