سلام من پشت کنکوریم و خانواده من ازونان که فکر میکنن بعد از مرگ باغ و گلستان میرن و...
من روزه نیستم و کلن برخلاف خانوادهم اعتقادی ندارم ولی اونا همش بهم یادآوری میکنن و من چون حوصله بحث ندارم بهشون چیزی نمیگم
کارهای خوبمو نمیبینن و منتظر یه فرصت کوچیکن تا حکایت و نصیحت را شروع کنن هیچ جو صمیمانه ای در خانواده وجود نداره و اصلا با بودن در کنار خانوادم لذت نمیبرم که هیچ اعصابمم خورد میشه هر جا که میرم بهم میگن چقدر پیر و شکسته شدی
لحظه شماری میکنم تا برم سربازی و اونجا با تفنگ خودمو خلاص کنم