بعد تا تقریبا نصف های قرآن هر روز میخوند 
ب نیت عاشق شدن و ازدواج با اون پسر 
بعد میگفت هم قران میخوندم هم ذکر ک 
یه روز ک رفتم دانشگاه با یه دختری شانسی آشنا شدم 
بعد گفت همین جوری حرف از عشق اومد 
دیدم فامیلی این دختر با اون پسری ک کراش هستم یکی هست 
بعد حرف سمت اون پسر غیر مستقیم بردم 
دیدم عه پسرعموش هست 
گفت ما ۹ سال با این پسر رابطه داشتم دوست بودیم رابطه عاشقانه منظورم 
گفت اصلا پسر با درکی نبود .همش از من انتظار عشق داشت 
همش از من هدیه میخواست 
خسیس بود 
بعد گفت روزی ک واسم