این جاریم خیلی خوشبخته
زندگی شون عالیه
بچم از نظر رفتاری منطورشه
میگه چطور اونا اینقدر تفریح میرن
مثلا بچه هاشون قرار بود برن اردو باغ گلها
این زن و شوهرم وسایل تفریح جمع کردن و رفتن
اونجا و فقط بچه های اینها بودن که مادر و پدر همراه شون بود
بچه هام با اینا افتادن توی یک مدرسه
هر روز کارای اینا جلوی چشم شون هست
چی بگم
دلم خیلی گرفته چون منم حق داشتم خوشبخت باشم
نمیگم شوهرم بده
واقعا درآمد خیلی عالی و حتی ظاهر و هیکل خیلی خوبی داره ، اما من از روز اول زندگی دلم باهاش نبود
به اجبار پدر و برادرم باهاش ازدواج کردم خودشم میدونست دوستش ندارم !
پسر عموم هست ، ما یک روز توی این زندگی ۱۴ ساله روز خوش نداشتیم ، من اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام
حتی رابطه ما با زور و اجبار فیزیکی شوهرم اتفاق میوفته اگر نه من اصلا تن نمیدم به رابطه زناشویی
خیلی ناراحتم که خواهرام تونستن با آدمی که میخوان ازدواج کنند اما من چون پسر عموم خواستگارم بود و بابام حرف برادرش براش سند بود و مادرم جاریشو دوست داشت به اجبار به اینا شوهرم دادن ( خالم مادر شوهرمه و جاری مامانم هم هست )
من درسم خوب بود حقم بود درس بخونم و خوشبخت بشم با یه آدمی که دوستش داشته باشم
خیلی کینه دارم تو دلم
از خانوادم و برادرم و مادر پدرم متنفرم
از خدا میخوام همیشه که زندگی هاشون پر از درد بشه مثل خودم