من با خانوادم مشکل دارم
با پدر و مادرم اصلا رابطه م خوب نیست
بخدا اگر دست من بود سال تا سال نمیرفتم خونه بابام
اما شوهرم هر موقع مهمونی باشه خونه شون پا میشه میره !! میگه می و خونه عموم
تو نمیخوای نیا
پدر و مادرم رو اصلا دوست ندارم
بهم خیلی آسیب زدن
بد ترینش اینکه منو به زور و کتک شوهرم دادن که واقعا زندگیم جهنمه
اصلا شوهرمو دوستش ندارم همه میگن مرد خوبیه
اهل زندگی و خرج و کاسبی هست
اما برای من این شوهر اصلا خوب نیست
من دلم باهاش نیست
این بزرگ ترین آسیبی بود که خانوادم بهم زدن
وقتی خوشبختی خواهرامو میبینم که با مردی که خواستن ازدواج کردن حالم بد میشه
مهمونی داشتن خودم نرفتم
شوهرم رفته برای منم غذا آورده بود گرفتم ریختم سطل زباله و تماس گرفتم مامانم هرچی از دهنم اومد بهش گفتم
گفتم یبار دیگه واسه من غذا دادین ندادین
و گفتم ریختم توی سطل
خیلی حالم بده
از زندگیم راضی نیستم
نزدیک عید شادی بقیه رو میبینم دلم خون میشه
منم حق داشتم با مردی باشم که دلم باهاش باشه
کس دیگه رو نمیخوام
ولی ازدواجم تو سن کم و با زور برادرم و بابام بود
و مادرم هم کاری نکرد برام
الان هر موقع زن داداشم رو ببینم کم محلی میکنم و
سلامش نمیکنم
بعد میگن فلانی بدجنسه
درحالی که حالم بد میشه میبینم داداشم چه بدبختم کرد الان خوشبخته
الهی دخترش سیاه بخت بشه مثل خودم
الهی اگر خدایی وجود داره بچه هاشون خوشبخت نشن