من سعی میکردم با کسی که چند سال عاشقانه دوستم داشت و نتونستم جدیش بگیرم چون نمیخواستم یک رابطه جدی داشته باشم بهتر باشم و بیشتر بهش بها بدم
آخه همیشه از جدی شدن رابطه و اینکه بخواد مطرح بشه و رسمی بشه ترس داشتم
چون توی خودم آمادگی رو حس نمیکردم ولی اون منو برای یک رابطه ی جدی میخواست
تا اینکه خیلی بد و سر یک مساله پوچ و دخالتای بیجای دیگران از هم کلا بریدیم و جدا شدیم
هرگز نتونستم به شخص دیگه ای فکر کنم و کسی رو مثل اون دوست داشته باشم
و بخاطر اون حال و شرایط بد رفتم جایی سر کار که تا به خودم اومدم دیدم یکی از همکارای مردم خیلی بهم محبت و توجه میکنه و منم که کلی آسیب روحی دیده بودم برای فرار از شرایط روحیم تا به خودم اومدم دیدم به محبت و توجهش عادت کردم و وابسته شدم
بدترین قسمتش اینه که این مرد متاهله و من به یک آدم متاهل وابسته شدم و اصلا از این ماجرا راضی نیستم و حالم خوب نیست و از خودم متنفرم
ولی هرچی سعی میکنم بتونم بذارمش کنار واسم سخته و شبیه به از دست دادنه
گاهی از اون آدم پر از خشم میشم که چرا وقتی متاهل بودی و دیدی حال منو انقدر سعی کردی خودتو به من نزدیک کنی و خشم از خودم که چقدر تو اون شرایط ضعیف و تنها بودم که به یه آدم اشتباه وابستگی پیدا کردم که از دست دادنش خودش یه ضربه ی دیگست
چون بیشتر واسم حکم یه رفیق و شریکی داشته که همیشه هوامو داشته و تو بدترین شرایط روحیم باعث شد بتونم خودمو جمع کنم …
ولی حالا جفتمون به هم وابسته شدیم و این حالو اصلا دوست ندارم
چجوری سرنوشت آدم به کل تغییر میکنه جوری که حتی تصورشم نمیکنی!
دلم میخواد برگردم به اون دوره با عقل الانم برای آیندم تصمیم بگیرم
که انقدر گند نزنم و بدتر خودمو نابود کنم