2777
2789
عنوان

داستان عشق نافرجام من

1414 بازدید | 45 پست

دیشب یه تاپیک دیدم که منو پرت کرد به ۱۴_۱۵سال پیش، زمانی که یه عشق پاک را تجربه کردم و برای همیشه توی قلبم دفنش کردم
خیلی طولانیه از قبل تایپ کردم که کسی معطل نشه.
من قبلا یعنی از سال ۸۵ که دانش آموز بودم وبلاگ داشتم سال ۸۷ دانشجوی کارشناسی و ساکن خوابگاه شدم و لی وبلاگ نویسی راتوی وبلاگم ادامه دادم
 درباره ی مسائل اجتماعی و روانشناسی می نوشتم
توی پروفایل وبلاگم عکس کاملا پوشیده ی خودمم گذاشته بودم با مشخصات سن و تحصیلات و ...
توی وبلاگمم خیلی ها میومدن و کامنت می‌ذاشتن 
 بین مخاطبینم از اوایل وبلاگ نویسیم یه پسری بود به اسم علی که اونم توی شهر دیگه  دانشجو بود و پروفایلشم مثل من مشخصات و عکس داشت و خلاصه خیلی توی وبلاگ نویسی فعال بود و کارای فرهنگی جالبی توی وبلاگش به اشتراک میذاشت و منم براش کامنت می‌گذاشتم
همه ی این کامنت ها محترمانه و با لفظ شما و ... نوشته می‌شد
سال ۸۹ میخواست بره سربازی و اومد توی وبلاگ من یه کامنت خصوصی گذاشت

دوستان لطفا چیزی ننویسید تا آخر کپی کنم و بذارم

که من عازم خدمتم از بین بچه های وبلاگم شما از همه قدیمی تر و قابل اعتماد ترید اگه میشه تا دوره ی آموزشیم تمام میشه گاهی یه پُستی توی وبلاگم بذارید که مخاطبینم فکر نکنن وبلاگم تعطیل شده
شماره اش هم گذاشت که اگه کاری پیش اومد بهش اطلاع بدم
توی وبلاگ هم از مخاطبینش خداحافظی موقت کرد و گفت وبلاگ مدتی دست خانمِ فلانیه
منم یه اخلاق بدی دارم وقتی یه چیزی دستم امانته تا اون چیز پیش منه همش استرس دارم و مراقبم به بهترین نحو ممکن ازش مراقبت کنم خلاصه هفته ای یکی دوبار مطلبی که بدونم به درد وبلاگش میخورد را پُست میکردم
شماره اش هم ذخیره کردم ولی به کارم نیومد
 از مخاطبای وبلاگ علی یه پسری بود به اسم اشکان که گاهی میومد پُست هاشو مسخره می کرد و خلاصه برخورد خوبی نداشت
یه شب دیدم ساعت ۱۱ وبلاگ علی را یه نفر هک کرده و داره عکس های مستهجن میذاره  حدس زدم شاید اون اشکان باشه 
سریع اول رمز ورود وبلاگ را عوض کردم و بعدشم پُست هاشو پاک کردم و یه پستم گذاشتم که وبلاگ هک شده بوده و از مخاطبین عذرخواهی کردم
اشکان کامنت گذاشت حالتونو گرفتما

تقریبا یه ماه بعد آموزشیش تمام شد و یه شب دیدم توی وبلاگم کامنت خصوصی گذاشته که خانم فلانی من آموزشیم تمام شده برگشتم مرخصی، میخواستم وارد وبلاگم شم وارد نمیشه رمزش عوض شده؟ منم علتش را گفتم و رمز جدید را بهش دادم

گفت من شماره را داده بودم برای همینطور موقعی کاش زودتر خبرم میکردین؛ عذرخواهی کردم و گفتم نمیدونستم توی پادگان میشه گوشی ببرید

گفت جاساز میکنیم میبریم

مرخصی اش که تمام شد دوباره داشت میرفت ادامه ی سربازیش که توی وبلاگ باز اطلاع داد نیستم و باز یمدت وبلاگ دست خانم فلانیه

دوباره اذیت های اشکان و کامنت های ۱۸+شروع شد

روانمو به هم ریخته بود هروقت ازین کامنت ها میگذاشت تمام تنم میلرزید و حالم بد میشد

یه شب با خودم گفتم به من چه وبلاگش تعطیل میشه روانمو به هم ریخته این پسره اشکان به علی پیام میدم که وبلاگش را بسپاره به یه نفر دیگه من دارم اذیت میشم

بهش خیلی محترمانه پیام دادم و خودمو معرفی کردم و گفتم اشکان داره چکارا میکنه و خیلی دارم اذیت میشم چون نزدیک امتحانامه و نیاز به تمرکز دارم همش باید مراقب باشم این پسره توی وبلاگتون  

خطایی نکنه و ... اگر ممکنه بسپارید به یه نفر دیگه 

جواب داد وای میگن عدو شود سبب خیر همینه ها من باورم نمیشه شما به من پیام دادید

اشکال نداره به درستون برسید وبلاگ را بیخیال فوقش هک میکنه و پُست ها را پاک میکنه فدای سرتون

گفتم ممنونم خدانگهدارتون

پشت بندش یه شعر نیمه عاشقانه فرستاد 

اصلا قلبم داشت میومد بیرون 

پیام دادم لطفا اگر کار واجبی داشتید پیام بدید

جواب داد عذرخواهی میکنم چشم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

یکی از هم اتاقیام وبلاگمو میخوند همیشه بهم میگفت این علی معلومه ازت خوشش میادا

نگاه توی کامنت هاش چه واکنش های مثبتی به پُست ها و طرز فکرت میده

به همون هم اتاقیم جریان پیامش را گفتم گفت دیدی این ازت خوشش میاد؟ 

حالا دیگه خودمم حس میکردم ازش خوشم میاد زیاد به یادش می افتادم ولی هی به خودم تَشَر میزدم بس کن اون کجای ایرانه تو کجای ایرانی؟ اصلا از کجا معلوم واقعا ازت خوشش بیاد؟

بعد از امتحانام باز وبلاگش را اداره می کردم تا اومد

وقتی برمیگشت تمام پُست هایی که من توی وبلاگ خودش و خودم گذاشته بودم را میخوند و کامنت میگذاشت

توی یکی از پست هام عکس و مطلبی از یه کتاب قدیمی گذاشته بودم و نوشته بودم در به در دنبال این کتابم و هرسایت سفارش کتابی وجود داشته سفارش دادم موجود شد اطلاع بدن

یه روز علی پیام داد من اون کتابی که توی وبلاگ نوشتید را پیدا کردم آدرس بدید پست کنم براتون

منم خوشحاااال آدرس خوابگاه را دادم و فرداش سر ظهر یهو هم اتاقیم صدام زد شکوفه پاشو دارن از نگهبانی پیجت میکنن

سریع با یه قیافه ی خواب آلودی یه مانتو و شال پوشیدم و رفتم نگهبانی ترسیدم گفتم خدایا چی شده؟

به نگهبان گفتم من شکوفه رضایی هستم الان پیجم کردین

گفتن اون آقا توی محوطه باهاتون کار دارن

رفتم توی محوطه ی خوابگاه نشسته بود روی نیمکت یه کارتون بزرگم پیشش بود

یاد اون قیافه ی خودم می افتم با اون شال و مانتو و دمپایی های نارنجی خنده ام میگیره

سرش توی گوشیش بود گفتم سلام تا خواستم بگم من رضایی هستم با من کار داشتین؟ دیدم عه علیه😁

عین عکس پروفایلش ساده ومحجوب بود پاشد و گرم و گیرا احوالپرسی کرد و گفتم برا کتاب اینهمه راه اومدین؟ شرمندم کردین گفت نه کعبه و سنگ بهانه است که ره گم نشود

بعد با خنده گفت خونتون که دخترونه است رام نمیدن(منظورش خوابگاه بود) لااقل بیاید بریم یجا داخل شهر یه ناهار بخوریم من یه راست از ترمینال اومدم اینجا خیلی گرسنه ام یکمم حرف بزنیم

گفتم من ناهار خوردم جایی نمیتونم باهاتون بیام شرمنده چرا باید بیام؟ گفت فقط یکی دوساعت یه رستوران یا کافه 

از قیافه اش معلوم بود ازینهمه رفتارای سخت من ناراحت شده

گفتم منو ببخشید ولی واقعیتش من همیار مشاور خوابگاهم و خیلی میبینم بچه هایی که از عشق و عاشقی ضربه خوردن چشمم ترسیده و از رابطه با نامحرم میترسم

گفت حق دارید

بفرما کتابتون

  خوشحال شدم دیدمتون من امشب اینجا میمونم اگه تصمیمتون عوض شد بهم پیام بدید بریم یجا فقط یه ساعت حرف بزنیم قول میدم بیشتر از یک ساعت نشه

خیلی دلم برا قیافش سوخت گفتم اشکال نداره با دوستم بیام؟ با خنده گفت واقعا از من می ترسید میخواید بزرگتر بیارید با خودتون؟

گفتم نه اینطوری راحتترم

گفت باشه دوستتونم بیاد

گفتم پس ده دقیقه دیگه پایینم

خیلیییی خوشحال شد

بدو رفتم بالا و به هم اتاقی صمیمی ام که علی را میشناخت گفتم بیا یه سر بریم بیرون و بیایم

آماده شدیم و رفتیم پایین

تا دید چادر سرمه گفت چادری هستین؟ گفتم بله گفت خیلی بهتون میاد

قند تو دلم آب میشد😔 

سوار اتوبوسای جلو خوابگاه شدیم بریم یه کافه

نشست صندلی های روبه روی زنونه

دوستم میگفت شکوفه چشم ازت بر نمیداره 

وای روی ابرا بودم

رفتیم یه کافه اون پیتزا سفارش داد گفت من تنها از گلوم پایین نمیره شمام سفارش بدید گفتیم ما ناهار خوردیم گفت الانم به زور بخورید من و دوستمم با هم یه پیتزا گرفتیم

به دوستم گفت شکوفه خانم درساشو میخونه تو کارا کمک میکنه؟ دوستمم گفت شکوفه ماهه من اگه داداش داشتم دلم میخواست زن داداشم شه با خنده  

گفت الهی شکر ندارید

دوستم رفت سرویس بهداشتی دستشو بشوره گفت خانم فلانی من نیتم خیره این چندسالی که وبلاگ شما را دنبال میکنم متوجه نگاه و شخصیت و اعتقادات شما شدم

الان اگر اجازه بدید با هم بریم ۲_۳جلسه مشاوره ببینیم چقدر مناسب همیم بعد من برم با خانواده ام مطرح کنم و مزاحمتون شم

من اصلا همینطور متعجب نگاش میکردم گفت الان دوستتون میادا باشه؟ من دنبال دوستی و عشق و عاشقی دوست شیم ببینیم چقدر به درد هم میخوریم نیستم نفر سومی باید از بیرون با دانش مخصوص خودش ما را قضاوت کنه منو تایید میکنید که بریم مشاوره؟

گفتم بله 

یه لبخندی زد گفت ای خدا من این بله را چند ماه دیگه ازین دهن سر یه سفره بشنوم 

گفتم تراخدا ازین حرفا نزنید به نظرم ازین حرفا بهتره بین ۲تا نامحرم رد و بدل نشه هنوز هیچی معلوم نیست هر دو ضربه میخوریم

 گفت: رحمت به شیرتون چشم

اینا را تو دفتر خاطراتم نوشتم که انقد جز به جز یادمه😭

یکمم توی خیابون قدم زدیم و حرف زدیم و بعدش اون رفت هتل و مام رفتیم خوابگاه 

چند روزی شهری که من دانشجو بودم موند و رفتیم 

مشاوره پیش از ازدواج

اونروزا روی ابرا بودم هر لحظه احساس میکردم قلبم داره پر از عشقش میشه

مشاور جلسه ی آخر گفت مناسب همید 

بعد از جلسه در سکوت مطلق بود توی تاکسی گفتم از چیزی ناراحتید؟ گفت نه میترسم حرف بزنم از ذوق گریه کنم خیلی خوشحالم همش دارم تو دلم خدا را شکر میکنم

بعدم رفت نماز خونه ی یه پارک نماز شکر خوند و گفت شماره ی باباتون را بدید که من دیگه با بابام حرف بزنم

گفتم من بابام فوت شدن

شماره ی داداش بزرگمو میدم

گفت اجازه بدید من برا آروم شدن قلبم یه چیز براتون کادو بخرم 

من بمیرم برا قلبت😭

رفت توی لوازم آرایشی و با یه جعبه قلبی اومد بیرون گفت اینو وقتی رسیدین خوابگاه باز کنین من الان خجالتم میشه

بعدشم گفت هرچند دل کندن سخته ولی میخوام برم که زودتربا بابام حرف بزنم

یخورده توصیه کرد مراقب باشید و... رفت

چند دقیقه بعد که رفت تو دلم آشوب بود یهو پیام داد دوستت دارم زیبای من❤

میدونم نباید میگفتم داشتم سکته میکردم باید میگفتم شرمنده. منم فقط جواب دادم دشمنتون شرمنده

وقتی سوار اتوبوس شدم برم خوابگاه در جعبه ی قلبی را باز کردم توش چندتا قلم لوازم آرایشی و عطر بود، اسم عطرش کول واتر بود عطر بهشت میداد، یه کاغذ کوچولو تو جعبه گذاشته بود نوشته بود که خوشگلم سر سفره ی عقدمون با اینا خودتو زیباتر کن😭

 وقتی رفتم خوابگاه اون یکی بسته که آورده بود را باز کردم توش ۵_۶تا روسری و جوراب و جانماز و پارچه چادر نماز و مهر و تسبیح و اون کتابی که دنبالش بودم را آورده بود 

چند روز بعدش داداش بزرگم با ناراحتی زنگ زد و گفت یه آقایی زنگ زده که پسرش باهات توی اینترنت آشنا شده و چکار کردی تو؟ تو چت روم؟ گفتم نه بخدا داداش من یه وبلاگ دارم اونم وبلاگ داره

آدرس وبلاگ هر دو را براتون میفرستم بخونید

بخدا من خطایی نکردم اونم قصد بدی نداره برا همین شماره ی شمارا بهش دادم

گفت ازدواج رو در رو چی از آب درمیاد که اینترنتیش بخواد خوب بشه من میگم نه

گفتم هر طور صلاح میدونید.

داداشم جواب رد داد و به نظر خودم همه چی تمام شده بود

چند روز بعد علی یه شعر فرستاد که مضمونش این بود که حتی اگه بند بند وجودمو از هم جدا کنن ازت دست نمیکشم 

من گفتم الکی خودتون را اذیت نکنید همه علیه من هستن

گفت اشکال نداره خدا پناه ماست

وای ازونروز که باباش زنگ زد جنگ اعصاب من شروع شد نمیدونید داداشا و دوتا زن داداشام چه تهمت هایی به من زدن که معلوم نیست چقدر با پسره چت کردن و 

قرار مدار گذاشتن

برادرزاده زن داداش بزرگم چندبار اومده بود خواستگاری ولی من بخاطر تفاوت عقیده جواب رد داده بودم برا همین زن داداش بزرگه خیلی از من کینه داشت(هنوزم برادر زاده اش مجرده) برا همین داداش بزرگمو پر می کرد و روان منو به بازی میگرفت

من هیچی نمیگفتم فقط بعد از چند روز بحث و نیش وکنایه فقط گفتم من همیشه این مد نظرم بوده که کاری نکنم که خدا را خوش نیاد و از هرکس بهم تهمت بزنه نمیگذرم

اندازه ی کل عمرم اونروزا گریه می کردم

مامانم همیشه اندازه ی چشاش به من اعتماد داشت انقد زن داداشا و داداشام کنار گوشش خونده بودن یه روز با بغض اومد تو اتاقم گفت شکوفه من برات لپ تاپ نخریدم که باهاش با نامحرم چت کنیا

گفتم مامان ممنون ازت حرف پسرا و عروسات سنده واست انقد این چند روز اول سال نو اشک از چشم من گرفتین و قسم خوردم دیگه میترسم قسم بخورم حرف هرکسو دوست داری باور کن مامان جان من گناهی نکردم مهم اینه سرم جلوی خدایی که باید بلند باشه بلنده

دیگه هم از اتاقم بیرون نمیرفتم چون فقط نیش و کنایه می شنیدم

گذشت تا روز ششم عید بابای علی زنگ زد ما رسیدیم اول شهرتون آدرس میخواستیم

باز بحث بالا گرفت که تو حتما تحریک کردی که بیان و داداشم گفت شکوفه حق نداری بیای بیرون

منم فقط گفتم چشم

نگاه های پیروزمندانه زن داداشمو اون لحظات خوب یادمه

خانواده علی اومدن نشستن و من گوشه ی آشپزخونه فقط وسایل پذیرایی را آماده می کردم

یکم نشستن و رفتن

وقتی رفتن همه گفتن چه خانواده ی خوبی بودن 

پسره چه سر به زیر بود

یکیشون نگفتن ببخشید حلالمون کن ولی زن داداش بزرگه همچنان تیکه مینداخت

علی حتی یکبار گله نکرد چرا نیومدی بیرون و ...

تا آخر فروردین باز باباش زنگ زد

همزمان با علی نوه ی همسایمون(سعید) هم اومد خواستگاری

من به نوه ی همسایه جواب رد دادم ولی همسایمون خودش با داداش بزرگم تماس گرفت که چرا شکوفه جان جواب رد داده به نوه ام؟ وای اونموقع زن داداشم با مادر سعید ارتباط گرفتن و علی رغم اینکه من گفتم نه ولی برای یه مناسبت خاصی نمیدونم چی بود قرار خواستگاری گذاشتن

توی جلسه ی خواستگاری تا تونستم از بدیهای اخلاقم برا سعید گفتم

سعیدم همه ی حرفای منو به مامانش منتقل کرده بود و مامانش با زن داداشم تماس گرفته بود

داداشم باز با من تماس گرفت که این خزعبلات چیه گفتی؟ دلت هنوز با اون پسره علیه؟ اون راهش دوره من داداش بزرگتم ۱۸سال ازت بزرگترم صلاحتو میخوام که میگم سعید بهتره

هرچی گریه کردم و از مامانم خواهش کردم مامان تراخدا بگو نه گفت داداشت جای پدرته اون صلاحتو میخواد زشته رو حرفش حرف بزنی منم بگم قبول نمیکنن

بچه ها خودمم بخاطر بی زبونی و بی عرضگیم اصلا می ترسیدم جواب داداش و زن داداشمو بدم و قرار بله برون را گذاشتن و تمام

بعد از عقد با قلب خون و چشم پر اشک فقط به علی پیام دادم من عقد کردم

دیگه پیام ندید شرمنده من ضعیف تر از اون بودم که لیاقت عشق شما را داشته باشم خدانگهدار

تمام کادوهاشم با چشم پر اشک شب قبل از عقد گذاشتم توی کیسه زباله و گذاشتم تو کوچه

باباش باز چند روزی بعد از عقدمون زنگ زد خواستگاری کرد و داداشم گفت شکوفه چند روزی هست عقد کرده

فقط خواهرش یه بار بهم پیام داد که خوشبخت شدی شکوفه جان از زندگیت راضی هستی؟ فقط گفتم شکرخدا راضیم 

ولی قسمت جالب ماجرا اینه که داداشم و بابای علی با هم دوستای صمیمی شدن و هرسال خونه ی هم میرن

علی همچنان مجرده و الان استاد یکی از دانشگاه های معتبر تهرانه

منم با سعید زندگی خیلی خیلی معمولی دارم

مرد خوبیه اخلاقش بد نیست ولی فقط احترام متقابل بینمون وجود داره عشقی وجود نداره 

حتی چند روز پیش یه پاکت دیدم تو ماشینش توش عطر بود گفتم برا کیه؟ گفت همسایمون عطر فروشی زده بهم همینطوری داده

باور کنید برام مهم نیست راست میگه یا دروغ

تصمیمای مهم زندگی را خودش تنها میگیره من هیچی نمیگم سر سوزنی واسم مهم نیست

وقتی رفتن همه گفتن چه خانواده ی خوبی بودن  پسره چه سر به زیر بود یکیشون نگفتن ببخشید حلالمون ...

 پی شو بگیر فهمیدی داره خیانت میکنه طلاق بگیر برو با علی گلبم اکلیلی شد😭

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز