وقتی رفتن همه گفتن چه خانواده ی خوبی بودن
پسره چه سر به زیر بود
یکیشون نگفتن ببخشید حلالمون کن ولی زن داداش بزرگه همچنان تیکه مینداخت
علی حتی یکبار گله نکرد چرا نیومدی بیرون و ...
تا آخر فروردین باز باباش زنگ زد
همزمان با علی نوه ی همسایمون(سعید) هم اومد خواستگاری
من به نوه ی همسایه جواب رد دادم ولی همسایمون خودش با داداش بزرگم تماس گرفت که چرا شکوفه جان جواب رد داده به نوه ام؟ وای اونموقع زن داداشم با مادر سعید ارتباط گرفتن و علی رغم اینکه من گفتم نه ولی برای یه مناسبت خاصی نمیدونم چی بود قرار خواستگاری گذاشتن
توی جلسه ی خواستگاری تا تونستم از بدیهای اخلاقم برا سعید گفتم
سعیدم همه ی حرفای منو به مامانش منتقل کرده بود و مامانش با زن داداشم تماس گرفته بود
داداشم باز با من تماس گرفت که این خزعبلات چیه گفتی؟ دلت هنوز با اون پسره علیه؟ اون راهش دوره من داداش بزرگتم ۱۸سال ازت بزرگترم صلاحتو میخوام که میگم سعید بهتره
هرچی گریه کردم و از مامانم خواهش کردم مامان تراخدا بگو نه گفت داداشت جای پدرته اون صلاحتو میخواد زشته رو حرفش حرف بزنی منم بگم قبول نمیکنن
بچه ها خودمم بخاطر بی زبونی و بی عرضگیم اصلا می ترسیدم جواب داداش و زن داداشمو بدم و قرار بله برون را گذاشتن و تمام
بعد از عقد با قلب خون و چشم پر اشک فقط به علی پیام دادم من عقد کردم
دیگه پیام ندید شرمنده من ضعیف تر از اون بودم که لیاقت عشق شما را داشته باشم خدانگهدار
تمام کادوهاشم با چشم پر اشک شب قبل از عقد گذاشتم توی کیسه زباله و گذاشتم تو کوچه
باباش باز چند روزی بعد از عقدمون زنگ زد خواستگاری کرد و داداشم گفت شکوفه چند روزی هست عقد کرده
فقط خواهرش یه بار بهم پیام داد که خوشبخت شدی شکوفه جان از زندگیت راضی هستی؟ فقط گفتم شکرخدا راضیم
ولی قسمت جالب ماجرا اینه که داداشم و بابای علی با هم دوستای صمیمی شدن و هرسال خونه ی هم میرن
علی همچنان مجرده و الان استاد یکی از دانشگاه های معتبر تهرانه
منم با سعید زندگی خیلی خیلی معمولی دارم
مرد خوبیه اخلاقش بد نیست ولی فقط احترام متقابل بینمون وجود داره عشقی وجود نداره
حتی چند روز پیش یه پاکت دیدم تو ماشینش توش عطر بود گفتم برا کیه؟ گفت همسایمون عطر فروشی زده بهم همینطوری داده
باور کنید برام مهم نیست راست میگه یا دروغ
تصمیمای مهم زندگی را خودش تنها میگیره من هیچی نمیگم سر سوزنی واسم مهم نیست