واقعا از تنهایی و اینکه تو مردم اسم بیوه روم باشه و یا بچم گناه داره تنها باشه دوست دارم بمیره تا راحت باشم،همیشه دلم براش تنگ باشه بهتراز این زندگیه،همیشه پول خوشبختی نمیاره بهم پول میده میرم بازار میگه بهترین و گرانترینشو بخر اما خودش تنبلیش میاد باهام بیاد حوصله نداره دوست داره مارو ببره همه جا اما چه فایده اما اگه خارجم بریم حوصله نداره باهامون دوقدم راه بره،همیشه بخاطر لذت و شوخی خودش سر به سر همه اطرافیان میزاره و مخصوصا خودم به چند نفر بگم شوهرم دلش صافه،شاید بارها دل بابامو شکسته اما دم نزده اصلا دوست ندارم خانوادم بیان یا مابریم ازبس این دهنش هی بازه و هرجور دوست داره رفتارمیکنه ولی خب بی احترام نیست ها ،یک سالم خانوادم خونمون باشن نمیگه چرا میگه باز بشینین،