من از ۶ سالگی تا ۱۷ ۱۶ سالگی خیلی با پسر داییم تایم گذروندیم چون همسایه بودیم .
و کل دوران کودکی و نوجوانیم با پسر داییم گذشت .
از اینکه شب تولدم برام بلیط خواننده مورد علاقه ام گرفت تا هرچی که بگی... خوشحالم کرد .حمایتم کرد.
ما به قدری بهم نزدیک بودیم که همه میگفتن اینا تهش ازدواج میکنند .
یه دختر احساسی و احمق بودم که تو رویام لباس عروسمم پوشیده بودم .
خلاصه الان که ما نسبتا رابطه امون کم شده چون بزرگتر شدیم،
پسر داییم با دوست دخترش ازدواج کرده.
بچه ها من کل یادگاری و هدیه هاشو دادم به خیریه وقتی فهمیدم ازدواج کرده .
دوست داشتم فراموشش کنم
ولی نشد .
نمیدونم چیکار کنم با این همه خاطره .
مهاجرت کنم؟
اینا تو هر مهمونی جلو چشمم هستند قلبم مچاله میشه .
دلم میخواد فرار کنم که فقط فکرشون ولم کنه