سلام؛ یک قسمت از یک رمان رو براتون میخوام بفرستم. از اوایل رمان برداشته شده😂🤦♀️منم میخوام بنویسم میخوام بدونم چه ایرادایی داره.پلیسیه❤️🫂
هوا سرد و بدن بیجانم روی آسفالت ترکخورده رها شده بود. در خودم مچاله میشوم و با آستین لباس خاکیام خون بینیام را پاک میکنم. تب دارم؟! نمیدانم. همهجا را تار میبینم و به جز سکوت بیرحم شب چیزی را نمیشنوم.
عضلات ضعیفم میلرزند و بغض سنگین چانهام را میلرزاند. سر دردناکم را رو به آسمان بلند میکنم. میبینم که چیزی به جز ماهی که پشت ابر پنهان شده، دیده نمیشود.
کف دستم را روی زمین میگذارم و با نالهی خفیفی که از فرط بدن زخمیام است از جایم بلند میشوم. نگاهی به سرتاپایم میاندازم، لباسهایم خاکیست و قطرههایی از خون بر روی آستینهای سفیدم خودنمایی میکنند.
چشم روی هم میفشارم تا همهچیز را به یاد بیاورم؛ ولی فقط صدای جیغ و فریادهایم را میشنوم و در آخر تصویری محو از من که ناباورانه با دیدن جسم بیجان فردی عقبگرد میکنم... .