من دختری بودم ک با وجود هررفتار بد خونواده خوشحال بودم شاد بودم تو بیرون بهم میگفتن خوشگلی لوندی باحالی ...
اما هر چی سنم رفت بالا انگار مادرم بیشتر سعی کرد تخریبم کنه،محدودترم کنه،منو زشت جلوه بده،انگار یکی ازم عیب و ایراد میگرفت شادتر و راضی تر بود و خودشم همیشه از ظاهرم ایراد میگیره
از ی طرف پدرمم مثل کنه چسبیده بهم ولم نمیکنه انقدر پیگیرمه.اوایل نوجوونی برام مهم نبود خیلی شادبودم چون هنوز نمیتونستم خیلی چیزارو درک کنم
اما الان که 20 سالمه دارم میبینم انگار مادرم برنده شد و تونست اعتماد بنفس منو ازم بگیره.تونست یکاری کنه من از خودم بدم بیاد الان که من دیگه خودمو دوست ندارم رابطش با من بهتره
انگار از خداش بود...خسته شدم ...دخترایی بودن که حسرت لوندی منو میخوردن اما حالا چی ؟شدم یه بی احساس و بی روح