خونه مامانبزرگم تینا کنار مامانبزرگم خوابیده بودم زمستون بود
قلت خورده بودم افتاده بودم اون پایین و پتو روم نبود
مامانبزرگم اومد منو بلند کرد گذاشت سر جام و بهم گفت(روله ارا گَن خفی) ،دخترم چرا بد میخوابی
و پتو رو کشید روم و رفت بیرون،فک کردم میخواد بره دسشویی رومو کردم اون سمتی ک مادربزرگم خوابیده بود دیدم مادربزرگم خوابه😨
ولی حرفو باور کردن چون خودشون میدونستن ی چیزایی هست