سه ماه پیش من رفتم جایی که یکی از کارکنای اونجا دیدم بهم هی خیره میشه الحق که خوشگل بود
فقط یه ربع بعدش یکی از همکار خانومش رو فرستاد منو از مامانم خواستگاری کرد بخدا خودمم پشمام ریخت
یه مدت گذشت و خبری نشد من فکر کردم پشیمون شده ولی باز مجبور شدم برم اونجا و داشتم آسته میرفتم و استه میومدم که منو نبینه که همون همکار خانومش منو دید و بهش خبر داده بود اونم اومد جلوم ایستاد که منم سرمو بلند نکردم که فکر نکنه بخاطر اون اومدم
خلاصه سه ماه بعد زنگ زدن و اومدن خواستگاری ، اما یه ساعت دوساعت از جلسه خواستگاریمون گذشت اما آقا اصلا نگفت صحبت کنیم که یهو مادرش گفت بریم و رفتن😐شما فهمیدین چی شد؟؟؟؟ منکه گیجم