فک کن از بچگی بابام اذیتمون میکرد
سر رفیق بازی فلان مامانمو کتک میزد دوستاشو میاورد خونه به مامانم میگفت باهاشون باشه مامانمم قبول نمیکرد مامانم ۱۴ سالگی زنش شده بوده فک کن چقدر مامانمو اذیت میکردمنم ۱۵ سالگیش دنیا اومد
همون دوستاش که میاورد وقتی مامانم از دست دوستش رفت بیرون که کاریش نداشته باشه
به من تجاوز کرد
بعدش مامانم طلاق گرفت رفتیم خونه مامانبزرگم چقد اونجا هرکی از راه میرسید یه چیز بارمون میکرد خجالت میکشیدیم هفته ای یبار بریم حموم
مامان ممجبور شد دوباره ازدواج کنه
ناپدریم مامان باباش پیر بودن همراه اون زندگی میکردن انصافا ناپدریم خیلی مرد خوبیه ولی پدرش پیر بود به همه چی گیر میداد تو اون خونه دائم حرف شنیدن فلان
بعدش فک کن یکی عاشقشی خیلی هم موقعیت خوبی داره بخوای ازدواج کنی ولی بخاطر مشکلت نمیتونی حرفی بزنی و بگذری ازش
آخرش خدا همین شوهرمو جلو راهم گذاشت انقدر دوسم داشت بهش گفتم مشکلم اینه پابه پام اومد برام گوهی الکی درست کرد نشون خانواده اش داد ازدواج کردیم
تو زندگیم هرچی خواستم کمو زیاد برام فراهم کرده الانم خداروشکر خوبو بد زندگی مشکلات داره ولی خداروشکر زندگیمون خوبه