از ۱۱ سالگی شوهرم دادن
عروسکامو ازم گرفتن بجاش قاشق قابلمه دستم دادن ک باید بزرگ شدنو یاد بگیری
زندگی کردنو یاد بگیری
غذا پختنو
و من چقدر خودمو سر این یاد گرفتنا سوزوندم
هولم داد با سر رفتم تو شیشه ولی هیچی نگفتن بهش
به کسی ک شوهرم بود
هولم داد با کمر خوردم تو دیوار تا چند روز از دردش نمیتونستم شبا بخوابم
خواست بهم تجاوز کنه جیغ زدم اونقدری که گلوم زخم شد ولی کسی نیومد
حتی مادری ک اونقدر دوسش داشتم
بجگیمو ازم گرفتن
خنده هامو
خوشیامو