اینارو مینویسم چون حس میکنم باید بگم تا خالی بشم!
تا نمونه روی دلم...توی فکرم....قضاوت نشم.... نمیدونم درکم میکنی یا نه ! ولی دلم میخواد بگم که خالی بشم ، که بدونم یه جا نوشتم....
من قبل از بارداری ام خیلی به مرگ فکر میکردم...
خودم ، عزیزام و آخرت و ....
ولی با حرفای همسرم سعی کردم بزارم کنار و خودمو کنترل کنم.
تلاش کردیم تا خدا این نی نی رو بهمون داد و هزاران بار شکر و خوشحالم از بودنش.
اما چند مدته از خواب بدم میاد ! دلم میخواد فقط بیدارباشم...حس میکنم دارم ثانیه های بودن با عزیزام رو از دست میدم و به مرگ نزدیک تر میشم😔
همش شبا غم عالم میاد توی دلم ، نکه روزا فکرشو نکنم ها ! ولی سرمو گرم میکنم و ...
شبا ولی حسابی حالم گرفته میشه، میگم ما اومدیم و میریم ، پس بچه هامون چی ؟اونام این غمو باید تحمل کنن مثل ما 😔دلم میسوزه، ناراحت میشم، بازم میگم شکرخدا و توکل بهش هرچی هست دست اون بالاییه و به بچم فکر میکنم تا شاد بشم .
حس میکنم روزام بیهوده میگذره، دوست دارم همش پیش همسرم باشم و پدرومادر و عزیزام
هی میگم این روزم گذشت ،هدر شد، یه روز به روز موعود نزدیک تر شدم و هیچ !
چون شرایطم یکم سخت شده ، نه برای من فقط برای همگی مون میدونم، میگم پس کی زندگی کنیم؟ کی خوشی کنیم؟ کی راحت باشیم؟ کو شوق و ذوق و راحتی ؟
چرا اینجوریه اصلا زندگی؟
فلسفه مرگ و دنیای بعد اونم که بماند ! اصلا واردش نشیم ! اگر اون دنیا عزیزام رو بعد سالها نبینم چی 😔😔
خلاصه از شب و خواب بیزار شدم، دلممیخواست یه قرصی بود چیزی بود اصلا لازم نبود بخوابیم😔😔