سلام من تو زندگیم بخاطر دخالتای مادر شوهرم خیلی اذیت شدم و به مشکل خوردیم درحدی که تا پای جدایی هم رفتیم اما شوهرم قول داد که عوض بشه و خدایی هم خیلی از قبل بهتر شده اما جدیدا متوجه شدم مادر شوهرم به هر بهونه ای مستقیم و غیر مستقیم میگه بچه بیار شوهر منم با اینکه باهاش صحبت کردم و گفتم منم بچه دوست دارم الان وقتش نیست اما هوایی شده و دلش بچه میخواد خواهرشوهرم براش دائما فیلم بچه تو اینستا میفرسته
حالا اصل ماجرا اینه که چندبار مادر شوهرم از غذای من ایراد گرفت منم جوابی ندادم بهش اما برای اینکه دلم خنک بشه خودش داشت میگفت دخترام ( مجردن )خونه تنهان اذیت میشن نمیتونن غذا بپزن منم گفتم فکر میکنی هنوز بچه ان قدیم زنا تو این سن زندگی میچرخوندن سه تا بچه داشتن که کمتر از غذاهام ایراد بگیره من که همسن دخترشم من تو آشپزخونه بودم برگشته یواش به شوهرم میگه یکی نیست به خودش بگه و میخنده منم به روش آوردم که شنیدم گفتم یکی بیاد به من بگه؟گفت آره دیگه تو خوبه چندتا بچه داشته باشی گفتم هرکس شرایطشو داشته باشه ۴تا هم خوبه دیگه هیچی نگفت
ناراحت شدم شوهرمم همراهش خندید حالم خوب نیست با اینکه جوابشو دادم
میدونم از این به بعد دارم با شوهرم که بچه میخواد چجوری بهش بفهمونم الان شرایطشو ندارم درسم تموم نشده دلم میخواد مدرکمو بگیرم سرکار برم زندگی کنم ۲۴ سالمه خود مادر شوهرم ۳۴ سالگی بچه دار شده البته چون دیر ازدواج کرده اینم میدونم خیلی دلش میخواسته زود شوهر کنه نتونسته چون فامیلمون بوده