وقتی با گریه رفتم تو اتاق زایمان ،با بی حسی سزارین شدم و صدای گریه دوقلوهامو شنیدم هم گریه میکردم هم خوشحال ،پسرهام هفت ماهه دنیا اومدن ،سه شب بود ،صبح شد که خانوادم فهمیدن و اومدن بیمارستان و همه گریه میکردن و منم دائم گریه عصرش تونستم برم ان ای سیو و پسرهامو دیدم اینقدر ذوقشونو داشتم گریم بند نمیومد ،شوهرم نیومد ببینتشون گفت طاقت ندارم شاید نمونن ،،،و مبین هفت روز و متین دوازده روز کشیدن و فرشته اسمونی شدند ،هنوزم منتظرم از خواب بیدار شم و دروغ باشه ،