حالم از خودم بهم میخوره
بیست سالمه گوش ب فرمان مامانمم.باید بچه مردم میشد دخترشون.تا الان هم هرجور دلش میخواست میگشت با هرکی دلش میخواست حرف میزد و هر جور خلافی میکرد.من اسکلم.به خاطر اینکه بابام با اخم نگام نکنه قید لباسایی که دوسشون دارمو میزنم.به خاطر اینکه مامان خانمم ناراحت نباشه قید کارایی که دوست دارمو میزنم آخرشم بازم چوب دوسر ع.ن.م
دیگه خسته شدم چقد من به حرفشون باشم هروقت موفق باشم تاج سرشونم هر وقت یکم عقب بمونم بی عرضه و بی اراده ام.
انگار من ادامه زندگی اونا عم.آرزوهایی که برای خودشون برآورده نشده رو به اسم صلاح و دوست داشتنم تنم میکنن منم مثل گوسفند فقط نگا میکنممممم.خسته شدم بسه دیگهههه.
مثل پیرزنان لباس میپوشم بذار بابام خوشش بیاد
مثل دخترای زمان قاجار تا حالا با هیچ پسری حرف نزدم بذار مامانم خوشش بیاد
رشته تحصیلی چیری که اونا دوست دارن
طرز حرف زدن جوری که اونا دوست دادن
طرز رفتار کردن جوری که اونا دوست دارن
دانشگاهی و رشته ای که توش تحصیل میکنی چیزی که اونا دوست دارن
بابا من دیگههههه نمییییکشمممممممممم
بسهههههههه
انقد اینجوری همه چیو انداختن گردنم اصلا قدرت تصمیم گیری ندارم
من نمیگم اینکارا بدهه ولی من دوست دارم خودم باشم.دوست دارم مثل هم سن هام بگردم و رفتار کنم.دوست دارم زندگیمو خودم مدیریت کنم چرا با زندگیم اینطوری میکنینننن