2777
2789
عنوان

زن دوم شدم

34413 بازدید | 134 پست

سلام میدونم که الان همتون میریزید اینجا و بهم میگین خونه خراب کن و حقته و از این حرفا شایدم بد ترش 

اینارو نمیگم که به من ترحم کنید اما من واقعا حالم بده تمام وجودم درد میکنه از ناراحتی و حسرت و پشیمونی ،اما واقعا الان نمیدونم باید چیکار کنم .


من برای اولین بار توی نوزده سالگی ازدواج کردم و حاصل این ازدواج یه پسر بود وقتی یکسال و نیمش بود متاسفانه طی یک حادثه همسرم جونش رو ازدست داد و من توی ۲۳ سالگی توی بهترین لحظه های زندگیم بود که با اون اتفاق زندگیم تیره و تار شد ،من همسرمو خیلی دوست دااشتم با اینکه ازدواجمون سنتی بود ،دیگه فکر میکردم دنیا به آخر رسیده   بخدا هر وقت میخواستم بخوابم  خودمو توی قبر تصور میکردم  و خیال میکردم  مردم و اینجوری احساس آرامش میکردم  بابام ناراحتی صرع داشتم  وقتی من رو با بچه م توی خونه ش اونجوری میدید  همش  تشنج میکرد 

تا سال همسرم خونه ی بابام بودم  که پدر شوهرو مادرشوهرم من رو برای برهدرشوهرم که سه سال ازم کوچکتر بود خاستگاریم کردن ،اما من نمیتونستم قبول کنم  چون اول ازهمه تصمیم گرفته بودم زندگیمو وقف یه دونه پسرم کنم  ،بعدشم اون جای برادرم بود حتی از من کوچکتر رود اصلا نمیتونستم تصور کنم که همسرش بشم حتی بهش فکرم نمیکردم و از طرفی هم عاشق یه دختری بود  و همین مسئله بیشتر باعث میشد رو تصمیمم مصمم تر باشم 

دلم نمیخواست دل اون دختر رو هم بشکنم و عشقشو  ازش بگیرم  خیلی اصرار کردن اما هیچ جوره حاضر نشدم تن به این ازدواج مصلحتی بدم ،واز اونجا بود که خانواده شوهرم هم خیلی باهام لج شدن و خیلی اذیت کردن  اما بعد پشیمون شدن و الان باهام خوبن  درصورتی که مادر شوهرم گفته بود اگر عروسم با کس دیگه ازدواج کنه خودمو آتیش میزنم ،من نمیخوام از خودم تعریف کنم  چون الان دیگه واقعا هم تعریفی نیستم با این گند که با انتخاب اشتباهم به زندگی خودم و یکی دیگه زدم،میتونم قسم بخورم تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده بود و همه به سرم قسم میخوردن و خودم رو مدیون به هیچ کسی نمیدونم و هیچ وقت نتونستم به کسی ظلم کنم   اِلا یک نفر اون هم همسر اول  شوهرمه.

خلاصه تر رگم من موقعیت  های کمی نداشتم بعد از اون خدا بیامرز  و موقعیت های بدی هم نبودن  خیلی بهتر از این ازدواجم  بودن   اما من تصمیم داشتم هیچوقت ازدواج نکنم  و بعد از پنج سال که همسرم رفته بود تو ی محل کارم با آقایی آشنا شدم که همیشه هوای من رو داشت خیلی بعدز هفت گاه که اونجا بودم سعی میکرد خودشو بمن نزدیک کنه  ولی من اکراه داشتم ،با وجود اینکه یه حسی ته دلم نسبت بهش پیدا کرده بودم یه حرفی بهش گفتم که الان نمیتونم بگم گفتم با این حرف دیگه میره و پشت سرشم نگا نمیکنه  چون میترسیدم از شکل گرفتن این رابطه  بین عقل و دلم جنگ بود   

برای مدتی دیگه حرفش رو نزد ،با گذشت یکی دوماه دوباره اومدو ابراز علاقه کرد  آشوب عجیبی توی دلم بود یه حس عجیب که نمیتونستم باورش کنم  خیلی با خودم کلنجار میرفتم و خودمو ملامت میکردم   اما دیگه نمیتونستم بهش فکر نکنم   اینم بگم  اون همیشه از خانمش بد میگفت  

ساعت ها از اخلاقای بدش و رفتار نامناسبش با اون و اینکه میگفت از بس همیشه بد رفتاری میکنه نسبت بهش خیلی سرد و بی احساس شدم  

اونموقع هرچی میگفت و باور میکردم اگه  روز رو میگفت شبه باور میکردم 

و من تن به این ازدواج لعنتی دادم   اون هم بدون اطلاع خانوادم 😔نمیدونم چرا فکر هیشکیو نکردم غیر خود لعنتیم که خیلی دوسش داشتم  ،منی که هیچ جوره درک نمیکردم کسانی رو که با یه مرد متاهل ازدواج میکنن 

این اتفاق برای خانوادم ضربه ی سنگینی بود    داداشم تا مدتها با من حرف نمیزد  اصلا هرکسی که میشنید من تن به همچنین ازدواجی میکردم شوکه میشدن  و براشون غیر قابل باور بود ،

 من خیلی زود باردار شدم  ،اون هم دوقلو 

خانواده ی همسر اول شوهرم بعد از چهار ماه فهمیدن که من باردارم و خیلی تهدیدم میکردن که بچه هارو باید سقط کنم اما من اینکارو نکردم 

جنگ و دعوای بدی بود

همسرم هم نمیدونم ترسیده بود یا هرچی  

با اون همه قول قراری که با من گذاشته بود ازم پشتیبانی نمیکرد  خیلی حرفای بدی شنیدم از خانمش خیلی بد  اما خدا شاهده سرمو بالا نیاوردم و فقط خودمو مقصر میدونستم با اینکه با شنیدن هر حرفش دلم میخواس تکه تکه بشم اما اون حرفارو نشنوم  آخه تا اون موقع کسی از گل نازکتر به من نگفته بود 😔اینقد تحت فشار و استرس بودم اینقد تهدیدم میکردن که بچه هام خیلی زود تر از موعد به دنیا  اومدن  توی  ۲۸ هفته به دنیا اومدن 

قبل سزارین هم صدای قلبشون نمیومد و میگفتن احتمالا بچه ها توی شکمم مردن  خیلی حس بدی بود همش دعا میکردم منم از اون اتاق عمل زنده بیرون نیام    سزارینم  با بی حسی داشت انجام میشد ،اما در کمال نا باوری  قل اولم به دنیا اومد و خدارو شکر زنده بود و گریه هم کرد بعدشم اون یکی  جفتشون زنده بودن  انگار دنیارو بهم دادن ،اما دکترم گفت خیلی بهشون امیدوار نباش  اینا احتمالش خیلی خیلی کمه زنده بمونن چون خیلی نارس هستن بردنشون nicUبچه هام  ۳۸ روز اونجا بستری بودن  و من تمام این مدت رو شبانه روزی بالای سر بچه هام بودم و ازشون مراقبت میکردم  میخواستم به هر قیمتی شده زنده بمونن  روزی هزار  میمردم و زنده میشدم  

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

این درد رو متاسفانه کشیدیم خیلی سخته متاسفانه از کارتون بدم اومد 😥😥😥😥

خانمهای متاهل و مادران پسرهای جوان از زیبایی ، کمالات ، اشپزی و ......هیچ زنی جلوی همسر و پسرتون تعریف نکنین به خصوص خانمهای متاهل همسر شما جذب تعریف جنس مخالف می شوند و ضررش توی زندکی خودتون هست ....مادران هم تعریف نکنین چون پسرتان از همان ابتدا حس ازاد بودن راجع به این مسئلع پیدا می کنن .....با تشکر از شما عزیزان🌻🌻🌻
عزیزم متاسفم ولی هیچ دلیلی برای من قابل قبول نیس که دل یه زن دیگه رو بشکنی و مردشو ازش بگیری. نخوندم ...

احسنت🤝🏻🩷

افرین 

خیانت و این قبیل  کارا هیچوقت با هیچ کاری توجیح نمیشن 

ابن که میخواست ازدواج کنه این همه موقعیت داشت بنا به گفته خودشون 

حتی برادرشوهرشم با اینکه ازش کوچیک تر بود بهتر از این بود

خدا‌کمکت کنه

تصمیم اشتباهی گرفتی

انشالا خدا ی. راهی جلو‌پات بزاره

ادم ها تو یه موقعیت هایی خودشون قادر ب تصمیم گیری نیستن

من جات نیستم نمیدونم چی کشیدی 

نمیدونم همسر اول اون اقا الان چی داره میکشه فقط از خدا میخوام کمک هر دوتا تون کنه راه درست بزاره جلو پاتون

انشالا خدا تقاص دل شکسته همسر اول اون اقا رو ازت نگیره 

هر وقت تو سایت اسممو دیدی جان من ی صلوات 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792