ما دیشب مهمون داشتیم ماجرا درباره عروس این خانوادست
این خانوم اخرای بهار امسال بچه 4 5 ساله خودشو بخاطر قند خون از دست میده(خودشون ژن چاقی داشتن این بچه هم میگن خیـــــــلی شیرینی و نوشابه میخورده) بچه اینقد شیرین بود که جگر ادم کباب میشد
بعد فوت بچه مادرش هر شب برای 5 ماه وقتی همه میخابن میره قبرستون سر قبر بچش و صبح برمیگرده
شوهر و خانوادش چون دیدن داره عقلشو از دست میده نمیزارن بره اما باز وقتی همه خابن میره قبرستون(چون خونشون روستاست با قبرستون خیلی فاصله نداره)
حتی یه شب وقتی میخاسته بره بقیه متوجه میشن و میخان جلوشو بگیرن اما راضی نمیشه و مجبور میشن باهاش برن و کنار قبرا بخابن💀
یه شب خاهر شوهرش بیدار میشه و میبینه نیستش میره بقیه رو بیدار میکنه وقتی بقیه یکم میرن سمت قبرستون میبینن خودش داره میاد
خانومه میاد میپرسه مگه تو روستا عروسی بوده اینا میگن ن میگه کنار قبر که بودم یه عده زیادی داشتن تو زمینای کشاورزی بدون استراحت میزدن و میرقصیدن چن ساعت اینقد صداشون بلند بود که من سر درد گرفتم و برگشتم😐💀
بعد اون شب دیگه نرفت قبرستون و همون خونه عزاداری میکرد
ماجرای ترسناکی بود اما دلم براش سوخت بیچاره بچه بزرگ و تک پسرش بود سر جوونی بیاد این غم بزرگو تحمل کنه