سلام
یه پسر مبتلا به سی اف، که چند ساله همه تو بیمارستان میشناسنش انقدر که مدت زمان طولانی هربار بستری بود
هربار مشاوره تغذیه میشد
و دیروز که برای آخرین بار رفتم برای مشاوره سر تختش بدون هوشیاری و اینتوبه بود
امروز صبح که وارد بیمارستان شدم مادرش رو تو محوطه دیدم که با چشم گریون داشت میرفت کارای تحویل بچه رو بگیره
دیدمش باهاش حرف زدم، نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام بی وقفه میریخت
خیلی به اون بچه فکر میکنم به این زندگی کوتاه پر از دردش
به اینکه میدونست آخرش چی میشه