داستان زندگی من...هم آموزنده هس هم غم انگیز هم عبرت اموز

حداقل لایک کنید بدونم کسی میخونه  

اون سال من حالم از سال قبلم بدتر میشد قلبم درد میکرد فکر میکردم مشکل قلبی دارم بابام بزور با تحقیر جلو فامیل بردم دکتر دکتر تشخیص نداد اومدم یکی از کلان شهرا ک خونه خواهرم بود اومدم دکتر ی خواهر دیگم ن اون ک اذیتم میکرد

رفتم پیش دکتر گفتن استرسه تا ی مدت پیش بچهای خواهرم بودم ک خواهرم بره سرکار بعد ی مدت با یه خواهر دیگم میرفتم سرکار تویشرکت اونجایی خواهرم میگف کلا تو حرف نزن بلد نیستی کلا تو خانواده همو تحقیر میکردن من یکسال باخواهرم کار کردم تو ی شرکت اونجا دیگه خواهرم استخدام یکبار دولتی شد اونجا رف یکسال دیگه اونجا کار کردم بخاطر ادامه تحصیل خواستم تغیر رشته بدم دیگ از اون شرکت رفتم