2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

المنتال

درون و بیرون

خیلی اینجور انیمیشن ها رو دوست دارم

چیزایی که در دنیای واقعیت موجود زنده نیستن رو شبیه انسان ها کنن مثل عناصر

مثل اینا  میشناسین؟

دختری به رنگ سبز💚 از جنس برف❄️ با روان آبی🩵میخندید وَ در نگاهش غَمی میرقصید.تا میایم بفهمیم چ مرگمون شده‌‌‌  یه مرگ دیگمون میشه:) دنبال زخمی تازه می گشت،تا دردش را از یاد ببرد:)درد من حصار برکه نیست!!!!درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!!!!!!  چقدر زیبایند آنان که از ریشه خوبند🍃پس از تحمل آن همه درد کسی که به مقصد میرسد دیگر همانی نیست که به راه افتاده بود در این دنیای بی رنگ تو سبز باش💚🌱گاهی امید، تنها دارایی یک انسان است.. درجه ای هولناک تر و خطرناک تر از "بیشعوری" هم وجود دارد و آن "توهم دانستن" است  ما سبز تر از تمام تبر هایی که خورده ایم ادامه می دهیم :) من اعتراض دارم به رنگ سرخ که سوزاننده است، به آبی که سرده، به زرد که رنگ جداییه، به هر رنگی که رنگ روح زندگی توش نیست، رنگ روح زندگی سبزه...فقط سبز!
سوسیس پارتی😁😂

آره مخصوصا با خانواده ببینه بهتره🗿💔

🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌اش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه می‌رود... مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.‏ نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". ‏نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را میگیرند و همین طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند. ‏مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر می‌سازد. 🌸✏️سودابه فرضی‌پور

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز