بازهم مرور میکردم آنچه را که بینمان گذشت را...
به یاد آوردم شبی را که برادرم میگفت:
لج نکن با خودت با پای خودت لگد ب بخت خودت نزن تو عقلت رو از دست دادی چندساله پسربیچاره رو گذاشتی سرکار مگه الکیه الان بیای بگی نه بزنی زیر همه چی؟
ببین داداش ب تو ربطی نداره خواهشا سرت تو کار خودت باشه خفه شو هناسه ادامه نده
خفه هم شدی سرتو از زندگیم بکش بیرون
جلوچشم همتون داداشم حمله ور شد سمتم میخواست برای اولین بار روم دست بلند کنه!باغروری ک له شده بود ب بهانه ی هوا خوردن رفتم حیاط از پشت پنجره چشاتو نگران بهم دوخته بودی حسشون میکردم حرصی ک میخوردی وقتی تو اون حال میدیدی منو و نمیتونستی کمکم کنی با ی تصمیم آنی اومدم داخل سوئیچ بابا رو کش رفتم و زدم ب جاده نیم ساعتی نگذشته بود ک زنگ زدنای مکرر شروع شد جواب هیچکس رو ندادم تا این ک اسم قشنگت رو گوشیم نقش بست..
جانم؟هناسه هیچ معلومه کجایی؟
مگه میشد بهت دروغ بگم؟قاطعیت صدات مهلت فکر کردن بهم نداد بی درنگ گفتم دارم میرم سمت شهر خودمون میخوام برگردم خونه!
حالت خوبه؟میدونی ساعت چنده؟میفهمی شبه؟با چ عقلی زدی جاده آخه دختر تو کی میخوای دست برداری از بچه بازی هات چرا عاقل نمیشی حق با تو بود حماقت کرده بودم اما الان....راه دیگه ای نداشتم چیکار باید میکردم جز ادامه دادن؟
ببین من ک نمیتونم الان پارک کنم میترسم؛
هناسه گوش کن پلیس راه رو رد کردی یانه؟
نه
باشه پس برام لوکیشن بفرست همین نمیخواد هیچ کار دیگه ای بکنی سریع فرستادم گفتی چند متر جلوتر پلیس راهه رسیدی اونجا توقف کن تا بیام...اگرم بهت اعتراض کردن بهم زنگ بزن تا براشون توضیح بدم جریان رو من همین الان راه میفتم نگران هیچی نباش
انگار حرفات یه سطل آب یخ بود ک خالی شد روی سرم تازه فهمیدم چیکار کردم ترس برم داشته بود از تاریکی جاده میترسیدم
از شلوغ شدن جاده با چندتا ماشین میترسیدم
از خلوت شدن جاده میترسیدم
دلم فقط گریه میخواست تو راست میگفتی کله شق بودم!
تا رسیدم کنار پلیس راه و زدم کنار یکم آروم شده بودم تو افکار خودم غرق بودم ک با شنیدن صدای تقه ای ک ب شیشه خورد ازجا پریدم و جیغ بلندی کشیدم قامت سروت ک توسط پنجره ی ماشین قاب شده بود اون لحظه برام پر از حس امنیت و آرامش بود تداعی کننده ی بهترین حس های دنیا دوست داشتم بغلت کنم و گریه کنم و بگم چقدر ترسیدم اما......!
کلی دعوام کردی و گفتی میخوای برم گردونی پیش بابا اینا لج کرده بودم مگه میشد کوتاه بیام وبرگردم! مستاصل گفتی پس راه بیفت تو از جلو برو منم دنبالت میام پا ب پام اومدی چیزی بیشتر از۳۰۰کیلومتر رو سپری کردی بودنت چقدر دلگرم کننده بود تکیه گاه امن من شده بودی ترس و استرس رنگ باخت دلم خون بود اما امید داشتم ب ساختن آیندم با تو...
ابتدای شهر بهت زنگ زدم گفتم کاش برگردی باقی راه رو خودم میرم گفتی تا نزارمت جلو در خونتون خیالم راحت نمیشه تا دم در اومدی پیاده شدی نگام کردی و گفتی همچنان ک داری گریه میکنی!هرچی بود تموم شد باقیش هم درست میشه اما هناسه میشه خواهش کنم بزرگ بشی؟باسرتقی تمام گفتم چیه نظرت عوض شد؟الان پشیمونی ک ازم خاستگاری کردی؟آره من بچه ام آره من کله شقم!
لبخند زدی گفتی آره نظرم عوض شد نه که اول باره میبینم تو گند زدن ابتکار ب خرج میدی شوکه شدم....!!!!
زنگ بزن ب خانوادت خیلی نگرانتن...
نمیخوام ولم کن اخمات باز رفت تو هم مگه باتو نیستم؟
باشه!
بعداز اتمام مکالمه باتردید گرفتم
میشه ی چیزی ازت بخوام؟ممکنه خودت هم رسیدی خونه ب من خبر بدی؟من بیدار می مونم ک خبرم کنیا..
باشه خبرت میکنم برو داخل....
مرسی ک خودتو بخاطر من ب دردسر انداختی جبران میکنم
نیازی نیست!من بخاطر دل خودم این کار رو کردم تشکر نمیخواد خدا حافظ
رفتی و ی دنیا امید رو تو دل من زنده کردی
.
.
.
بعد این همه سال ک باهم گذروندیم هنوز با یادآوری لحظات تکیه گاه بودنت ک این ی مورد از هزاران موردش بود دلم قرص میشه از انتخابی ک کردم
ب بودنت میبالم مرد من....❤️
ولنتاینمون مبارک❤️