خواهرم مادرم هردو باردارن شوعراشونم یه ماه رفتن سره کار خواهرم اومده خونمون هرروز باید براشو اشپزی کنم کارای خونرو انجام انجام بدم امروز واسشون غذا درست نکردم مادرم با چوب افتاده به جونم انگشتامو مهکم زد خواهرمم لم داده بود گوشیشو گرفته بود میخندید به یه کلیپی انگار نه انگار فقت واسشون خدمتکارم اگه یه چیز دیگه ای پیش بیاد همیشه دلمو میشکونن مهلم نمیدن همیشه بهم میگن تو نمیعرزی مهلم نمیدن تو بقیه چیزا بچم ولی کاره خونه اشپزی بیاد بزرگم با اینکه چهارده سالمه😞😞