و منم میترسیدم دخترمو خوابوندم و صدای نوحه میومد که داشتن زنجیر میزدن بغضم شکست دلم شکسته بود از حضرت ابولفضل ع عشق واقعی خاستم عشقی که جونشو برام بده
دقیقا سه ماه بعد شوهرمو دوتا مرد دیگ با سه تازه گرفته بودن
اون گذشت و یه ماه بعد بازم گرفتنش با یه زن بدون لباسو و.... منم گفتم دیگ تحمل نمیکنم و گفتم دخترمو میگیرم بحامهریه و قاضی خودش حکم طلاق داد
بعد از چن ماه یه پسر بهم پیام داد که اولش بلاک کردمو اون کوتاه نیومد اون مجرد بود گف ک عاشق منه پای همچی وای میشه همجوره منو میخاد و جریانش طولانیه بالاخره باهم ازدواج کردیم دقیقا همونی بود که میخاستم حتی جونشو برام میداد اون حتی دخترمم خیلی براش عزیزه و خیلی بیشتر پدر واقعیشه مازندگیمون عالی بود وضع مالیمون خیلی خوب بود تااینکه شوهرم ضرر کرد و همچیمونو ازدست دادیم ولی هنوز باعشقمون تلاش. میکنیم