مامانم فهمیده بود یه خبراییه منی که یه دختر شاد و سرزنده بودم عین افسرده ها میشنستم و زل میزدم به یجا
یروز ک حامد کلی بهم زنگ زد ج دادم و مامانم از پشت در صدای دعوا کردنمونو شنید هر چیزی ک بهم گفته بود همه منت هارو وقتی به حامد میگفتم شنید و گفت اگه نمیخوای جدا شو
از اون دوران چیز زیادی ک یادم میاد اینه ک با خانوادش همش میومدن خونمون برای واسطه گری اما من دیگه نمیتونستم بابامو قسم دادم به روح مامانبزرگم ک نزاره برم
از فرداش افتادم دنبال کارای طلاق وقتی حامد دید جدیم قبول کرد که طلاق بگیریم من مهریمو بخشیدم و اونم طلاق داد چون باکره بودم سر دو هفته دادگاهمون تموم شد و بعد یک ماه از عقد من جدا شدم
جدا شدن یه طرف حرفایی ک به گوشم میرسید یطرف
مهدی دوباره بهم پیام میداد
سروکله خاستگارام دوباره پیدا شده بود
و دختردایی مامانم دوباره و دوباره هر روز خونمون بود برای ارمین
از اینجا به بعد تعریف کردنش خیلیییی برام سخته و قلبم درد میگیره
وقتی یکم آروم تر شدم میزارم
اگه میخواین بدونین چی میشه زیر همین تاپیک پست بزارین تا لایکتون کنم