همتون فک کنم کموبیش منو میشناسید....
نزدیک ۸ساله که بخاطر ازدواج اشتباه وتقلا برا جداشدن ازش و مقاومت خانوادم و بطبع اون بی حمایت موندنم و شاکی بودنم ازخانوادم و درنهایت فاصله افتادن بین منو پدرمادرشد...
مادرم.....اگه ازم حمایت روحی میکرد این اتفاقا نمیوفتاد...اما انقدددر بخاطر افکارکپک زده عهدبوقی کل خانواده رو علیه من میکرد که " این جداشد آبرومون رفت و..و....باید برگرده وفلان....و...." ...ک من درمقابل کل خانواده گارد گرفتم.....ک بتونم این حجم ازفشار رو پس بزنم ومجبورم نکنن ک بخاطر حرف مردم برگردم ب اون زندگی کوفتی....وبطبع بابتش خیلی اذیت شدم.....
تنهاشدم ....اما باخانواده هم دبگ رابطه خوبی نداشتم...نداشتم چون یک نفر پیدانشد ازم حمایت کنه و بگه کاری ب این بدبخت نداشته باشین ب حدکافی اذیت شده....
اما این وسط دلم برا پدرم خیلی تنگ میشه....پدرم آروم ترین و مظلوم ترین فردیه ک میشناسم هیچ وقت کاری ب کسی نداشت.....اما این دوران پدرم بیشتر طرف حرفای مامانم بود ولی وقتی میدید من عذاب میکشم ازم طرفداری میکرد....ازم دفاع میکرد....که باسلیطه بازی مادرم اون کورسوی امید حمایتی پدرم خاموش میشد....دوست ندارم کلمه سلطیه رو استقاده کنم اما واقعا رفتارای مادرم اینطوری بود...خودزنی...دادوبیداد...گریه های سناریویی....حرف عوض کردنا.....حمله وها ودست بزنایی ک بهم داشت.....پشت سرم غیبت کردنا.....شک میکردم ک بچه تنی مادرم باشم...
یه تنه ایستادگی کردم....اما ب چ قیمت.....ب قیمت کلا کنار کشیدن ازخانوادم......توهیچ موضوعی ب خانوادم اعتماد نمیکردم...تنها شدم....اما بااین تنها شدن همه فهمیدن ک افسار زندگیم دست خودمه و دست کسی نمیدم....و خودم باید تصمیم بگیرم....
ولی دلم برا پدرم تنگ میشه....کاش اون بحث ها وجودنداشتن...کاش اون دعواااها وجود نداشتن....کاش اون ازدواج لعنتی اشتباه وجود نداشت...ک باعث این فاصله بین منو خانوادم میشد....
شب گریم گرفته بود....ب بابام فکر مبکردم.....اون خودشم قربانی تعصبات غیرمنطقی مادرم هست....
بااینکه پدرم پیشم هست ولی دلم براش تنگ میشه....
بابا من هیچ وقت دوست نداشتم بینمون فاصله باشه💔وخیلی دوست دارم......خیلی.....
گاهی بغلش میکنم دستشو میبوسم....
میترسم ازحق پدر....
ازخدامیخوام یروز پدرم شاهد موفقیت های من باسه ک بتونم با عملم بهش بگم بابا دیدی من تونستم؟...دیدی شد؟ ....
😔