بچه دخترخالم فوت کرد ده یازده سالش بود بعد اون سری رفتم واسه مراسمش آقاخودشو کشت ک دیر رفتی خونه بچه هامو بخاطر دیگران ول کردی و.. درحالی ک ما سه سال بخاطر پدرمادرش وعموش پشت سرهم عزاداری داشتیم اون موقع ها براش مهم نبود بچه ها تنهان
دیروز رفتیم سرخاک خب من بچه دخترخالم بود نشستم پیشش و بعد یک ربع اینجورا اومدم سر خاک فک فامیل شوهرم بعد شوهرم اومدیم خونه همش میگفت دیر اومدی تو باید میومدی سرخاک پدر من ما خودمون عزاداریم و... دیگه ک نمیدونست چی بگه همش میگفت چرا سرپا بودی چرا نمی نشستی و 🫥🫥🫥