هفته پیش تولدم بود بدترین تولد زندگیم
من از بچگی تو دعوا بزرگ شدم از وقتی یادمه
مامانم همیشه بین من و داداشم فرق میزاشت تو این دنیا بابام هوام داشت ولی اونم معتاد شد معتاد به شیشه اون خودش مامانم میزد چون مامانم شیره میکشید بعدش کلا بابام با من بد شد سرم داد میزد ولی دست روم بلند نکرد هیچوقت برعکس مامانم که از بچگی میزد منو به خاطر یه اشتباه البته منخیلی با ادب بودم داداشم کار بدی میکرد اونو میزد منم میزد چون اون ناراحت نشه بعد اعتیاد بابام اومدیم خونه بابابزرگم جایی که متنفر م با کلی تا عمو مانان و بابام خیلی بیخیال هستن البته بابام ترک کرد چون مامانم ما رو برداشت رفت دوماه هم دیر مدرسه رغتیم امسال الان بابام خوبه خداروشکر اما بیخیال و بی فکر و مامانم ذوسالی بود بهتر شده بود باهام اما الان دوباره همونه امروز با جارو من و زد گفت قلبت از سنگه چرا چون پول کادوی تولدم ندادم پسرش ساندویچ بخره حالا اونم 300 تومن وای من حتی دلم نمیاد کسایی که این همه اشکم در اوردن از مدرسه دوماه موندم کلی منو اذیت کردن نفرین کنم سرم داد زد گفت بی خاصیتی و سنگ دلی تو به کی رفتی تو چرا اینجوری من کلی درد از بچگیم دارم مثلا از خودم متنفرم چون فکر میکنم اون تبعیض ها به خاطر زشت بودنم خود زنی میکنم خودمو مقصر همه چیز میدونم همه چیز سه بار افسردگی شدید گرفتم یکبار داشتم از پشت بوم خودم پرت میکردم گفتم بمیرم با چه رویی مادرجان ببینم بهش قول دادم موفق بشم و من 14 سالمه کلا