اون همکلاسیم اسمش گزاشتم حمید .....حمید منو از اونا نجات داد خودش پشنهاد داد کم کم باحمید اشنا شدم یه جوری انگار میخواستم انتقام بگیر نه از دوس داشتن ....اما بی خبر از اینکه حمید یه دیوانه به تمام معنا بود ورزشکار بود خیر سرش عصو تیم ملی اما دیونهی عصبی و و در نهایت فهمیدم اعتیاد داره ....بعد از کلی فرازو نشیب با حمید اتفاقای بد یه روز که قرار بود بیاد تو راه تصاف میکنع میره کما و کلا همه چی از ذهنش پاک میشه و منو یادش نمیومد از بعد اون تصادف ده سال گدشت و من ازش همچنان بی خبرو خبری ندارم و با عشق که اسمشو گداشته بودم مجید دباره اومد خواستگاری ازدواج کردم ...
این فقط داستان حمی بود وقتی با مجید ازدواج کردم اون خودش طومار نامه میشه و ادیت های خواهرو مادر مجید و پدرو برادرش اونا همه به کنار اوما مجید توی اینا همه پشتم بود الان ده سال از زندگیمون میگدره و اختلاف نطر های هس اما زندگی ارومی پیدا کردیم حدود دوسال ... من از سن ۱۸ تا ۳۲ بدترین روزای عمرمو گزروندم ۲ ساله دارم با ارامش زندگی میکنم