تازه اینو برا مامانم تعریف کردم کلی خندید گفتم بیام برا شما بگم
آقا سه چهار سال پیش من سینگل بودم رفته بودم بانک که دوتا پسر دیدم یکیشون اومد جلو و شماره داد
منم ازش خوشم اومد و باهاش حرف زدم و اینا
مسافر شهر مون بود مهندس معدن بود خیلی هم خوشگل بود
خلاصه اینا اومدن مغازم ازم خرید هم کردن و رفتن دیگه شهرشون
پسره گفت من ازت خوشم میاد هرماه میام شهرتون دیدنت
قضیه گذشت تا یه بار عکسمو با لباس عروس استوری کرده بودم(من قبلا مدل عروس میشدم فیس مدلم)
نوشت برام مگه تو ازدواج کردی
کرمم گرفت گفتم آره ولی یکساله جدا شدم
گفت آخه تو سنت کمه کی وقت کردی اخه
گفتم ۱۵اازدواج ۱۶زایمان ۱۷جدایی
گفت ای وای بچه هم داری گفتم آره🤣
گفت الان بچت چند سالشه گفتم ۲و نیم اینا
گفت پیش خودته گفتم نه باباش بهم ندادش عدم صلاحیت زد برام 🤣
دیگه من بیشتر کرمم گرفت شروع کردم از این که خیلی دلتنگ بچمم گفتم عکس بچه خالم رو دادم گفتم این پسرمه 😞عکس بچه خالم تو بقل پسر داییم دادم گفتم اینم باباشه
دلیل جدایی هم گفتم دست بزن داشته و خیانت و اینا 🤣
نگو این پسر خودش بچه طلاقه
حرفای من باعث میشه یاد بچگی خودش بیوفته که نامادری بزرگش کرده وهمسن پدر من بوده
زنگ زد بهم هق هق میکرد
که آره مادرم منو گذاشت برا بابام رفت
همیشه تو حسرت پدر مادر کنار هم بودم
نا مادریم مدام اذیتم میکرد
کلی هم دعوام کرد که آدم خیلی بیشعور و بیشرفی هستی که بچه اوردی و نتونستی بمونی نگهش داری(میگفت معلومه بخاطر عوضی های خودت جدا شدی🤣)
حالا شما تصور کنید من موندم تو داستانی که نه میتونم بگم دروغ گفتم نه میتونم ادامش بدم🤣
هرچی میگفتم دیگه بدتر میشد 🤣
ادامه داره👇