نشسته بودیم بابا و مامانم خواب بودن یهو گفت اگه کارم حل بشه و برم واسه آموزش و اینا کارش مربوط به نظامه و داره مراحلشو طی میکنه من همیشه باهاش کل کل دارم و دعوا میکنیم حرفای بد بهم میگیم خیلی رکیک اما امشب نمیدونم چش شده بود اومد گفت من یکی رو تو فلان جا دیدم خیلی ازش خوشم اومده و میخام بعد اینکه کارم ردیف شد بریم خواستگاریش و اینا منم کف کردم که چرا داره به من میگه واقعا تعجب کرده بودم و اینکه میگه عین اون اصلا نیست یه چیز دیگس منم تو دلم میگم خدا شانس بده 😐😂
بعدم فردا قراره ببره من دختره رو ببینم چون زبان درس میده و همیشه عصرا میاد میره
هیچی دیگ داداشم چرا به من گفت خب
میگ به مامان نگو حالا بزار بعد قبولی میگم خودم